برای دادخواهی، حقیقت و عدالت
| بازگشت به صفحه نخستنوبت ما
سفرهی صبحانه هنوز پهن بود كه اسم هفت نفر را خواندند، اولین نام من بود: عفت ماهباز، صغری، سهيلا کهندرودیش، مهتاب، لاله و نادین.
خواندن اسامي ما در آن شرایط دلهرهآور بود. همهبههم نگاه كردند. رنگ و رخسار برخی پریده بود. برخی خون برچهرهشان دویده بود. در صورت سفيد فردین، رگهاي سرخ نمايان شده بود. زهره سعي كرد غمش را بپوشاند و خونسرد بماند. خانم احمدي با قد افراشته با چهرهاي كه از پشت آن نميتوانستي چيزي را بخواني به ما نگاه ميكرد. بعضيها كه اسمشان را نخوانده بودند از ما دستپاچهتر بودند و دور و بر ما میپلکیدند. پيشبيني ميكرديم دادگاه باشد. نميدانم چه کسی بود كه اعلام كرد اگر بخواهند حد نماز بزنند، اعتصاب غذای خشك كنيم. در آن شرایط شوکآور، از بيتجربهگيمان بود که خیلی سریع چنین تصمیمی گرفتیم. همه موافق بوديم. در را باز کردند. بهطرف در راه افتاديم. با چشمبندم مسير را ميديدم. از حياط پر از گل زرد و نارنجي آسايشگاه بيرون رفتيم. روبهرويم دانشگاه ملی بود. بوی زندگی و مردم به مشام میرسید. ساعت دانشگاه، همدم روزهاي بيساعتي و تنهاييام آنسوتر قرار داشت. در طول مسیر هیچ احساسی نداشتم. حتی دلم شور نميزد. انگار حسي از اينگونه را از من گرفته بودند. در صورتیکه اين حادثه باید موجب ترس و نگرانیام میشد. ميبايست دلشوره داشتم. نداشتم. حتی ضربان قلبم هم عادی بود. آیا بقيه هم همينگونه بودند؟ آیا اینگونه بود که عدهای با سری پرشور بالاي دار میرفتند؟! حضورمان در آنجا بیشک خبر خوشي نبود. دردها و التهابها گاه ميتواند هشداردهنده و كمككننده باشد. سهيلا به من چسبيده بود و يا شايد من به سهيلا. گویی هر دو بههم پناه برده بوديم. ما رابه پشت در اتاقي بردند كه دادگاه نام نهاده بودند.
سهيلا درویش کهن، 22 ساله بود و سال 1365 دستگیر شده بود. بسيار جوانتر از بقيهی کسانی بود که اسمشان را خوانده بودند. در سالهاي سخت و دشوارِِ شرایط زندگی مخفی در بیرون زندان، بهعنوان هوادار اكثريت كار كرده بود. او عشق عمیقي به مبارزه داشت. سهيلا از ناراحتی قلبي رنج ميبرد. دلیل عارضهی قلبياش تاكنون معلوم نشده بود. ما کم و بیش این مشکلش را میدانستیم. گاه که قلبش درد میگرفت میگفت بیرون هم این مشگل را داشته، اما دلیلش را نمیدانست. بسيار نگران وضعیت مادرش در بیرون بود. آنروز از بند که بیرون آمدیم، سهیلا همراه و كنارمن، مثل بچهای بود که به مادرش چسبیده باشد.
در يك راهروي تاریکی بودیم كه با نور بسیار ضعیفی، روشن شده بود. آن فضا لابد به هول و هراس آدمی میافزود، اما من هیچ احساسي نداشتم! نه ترس، نه غم و نه شادي.
برای دادگاه صدايم زدند: عفت ماهباز.
مرا با چادر سياه و چشمبند سياه که تنها لب و قسمتي از بينيام ديده ميشد، از راهروی تاریک، به داخل اتاق كوچكي بردند.
صدایی با تحکم گفت: «چشمبندت رو بالا بزن و بنشين.»
صندلي کنارم بود. نشستم. دور اتاق را نگاه كردم. پنج نفر در اتاق بودند. قبل از همه مجتبي حلوایی را با كابلی که در دستش بود، دیدم. بعد حسینعلی نیری (رئیس حاکمهای شرع اوین)، مرتضی اشراقی (دادستان انقلاب و رئیسی معاون دادستان)، سرلك، (پورمحمدی)(دستيار مجتبي حلوايي، نماینده اطلاعات) بود. آنها دورتادور اتاق نشسته بودند.
یکی از آنها پرسید: نام؟
عفت ماهباز.
نام پدر؟
سيد عيسي.
مسلمان هستي؟
پدر و مادرم مسلمانند.
اتهام؟
فداييان خلق ايران، اكثريت-.
سازمانت را قبول داري؟
بله
نماز ميخواني؟
نه
در آن لحظه، محكم و با اعتماد بهنفس، بیترس و ترديد حرف ميزدم و دلم گواهي بدي نميداد. حسینعلی نيري (خطاب به مجتبي حلوایی) گفت: «برادر، ببرينش و در هر وعدهی نماز شلاقش بزنين تا آدم بشه.» من گفتم: «در اعتراض به عمل شما از همین حالا اعلام اعتصاب غذاي خشك ميكنم.» نگاهشان تيز و پرتنفر بود. يا شاید نگاه عاقل اندر سفيه! بيرون آمدم. چشمبند بر چشم داشتم و لبخندي بر لب. سهيلا هم چون من به دادگاه رفت و آمد كنارم نشست. به من چسبيده بود. داشتيم پچپچ ميكرديم كه دادگاه چهگونه گذشت. مردي آمد كنارم. آهسته در گوشم گفت: «به خودتون رحم كنين. به اونچه میگن عمل كنین. همهتون رو میکشن. به پدر و مادرتون رحم كنين!
شنیدن اين حرف در آن فضا، از دهان زندانبان و یا ماموری درگذر، عجيب و غریب بود. آیا واقعاً كسي هم ميتوانست در آن كشتارگاه دلسوز ما باشد يا برای پدر و مادرهای ما دل بسوزاند و یا از سر احساس مسئولیت حرفی بزند؟! در آن لحظات تردید نداشتم که او از خودشان است و قصد دارند روحيهي ما را خراب كند که بیشتر بترسیم و زودتر تسلیم شویم اما چرا او در حین ادای اين جملات آنقدر عجله داشت. انگار میخواست ديگران او را نبينند؟! بعداز آزادی دانستم در آن قتلگاه هنوز هواداران آیتالله منتظری حضور داشتند. و...
گل بهار
نزديك ظهر بود كه ما را دوباره به بندسالن سه آموزشگاه بازگرداندند. در راه بلندبلند، در مورد دادگاهمان حرف ميزديم و ميخنديديم. گويي از یک روز خوش ملاقات بازگشتهايم! در راه دزدکی و دور از چشم نگهبانان خم شدم و گل نارنجي رنگ عرقچينی (بهار) را از باغچه كندم و با خود به بند بردم. آيا با این کار ميخواستم فراموش كنم كه لحظاتي ديگر به شكنجهگاه خواهم رفت؟ رفتن به بند اين اميد را در من زنده كرد كه ما جمعی خواهیم رفت، اما آنها دم در بند گفتند وسايل اندكي برداريد و برگردید! مشخص بود چرا ما را به بند باز میگردانند. ميخواستند دادگاه را همانگونه كه بود برای دیگران تعريف كنيم و آنها را آگاه كنيم كه دیر یا زود آنها نيز بازيگران اين تئاتر خشن خواهند شد! با بچههای بند خوش و بش كرديم و خنديديم. اگر روانشناسي آنجا حضور داشت، حتماً خوب ميتوانست تفسير كند چرا اينگونه با بيخيالي به استقبال خطر میرفتیم. صحنهای که فردين تعریف کرده بود را بهخاطر آوردم: مردانی كه حكم مرگ را بهدستشان داده بودند و ميدانستند كه تا ساعتی دیگر مرگ منتظرشان است اما تا صبح با هم گفتند و خنديدند. ما هفت نفر هم همانگونه بهنظر میرسیدیم. انگار از هیچ نمیترسیم، هیچ. با عجله گل عرقچین را بهدست يكي از بچهها دادم. آنها بسیار نگران بودند. نگران ما و در عین حال نگران خودشان. دلداريمان دادند و برایمان آرزوی موفقیت کردند. همهي زندانیان بند، ماجرا را فهميده بودند. بچههاي تودهای و اكثريت كنارمان بودند و تا آخرین لحظات هم در گوشمان برای ما زمزمهی بازگشت موفقيتآميز میکردند. دم در رسيده بودم که فردين همانجا در آغوشم گرفت و گریان گفت: «ميبيني، ميترسم همهی شما رو بكشن و من زنده بمونم و زجر بكشم!» یک دست لباس برداشتيم و با بلوز و شلواري که در تن داشتیم و دمپايي و مقنعه و چادر، بهطرف سلولهاي آسايشگاه رفتیم. تازه در تنهايي سلول، غصه و درد را باور كردم. هنوز چادر و چشمبندم را برنداشته بودم كه صداي اذان ظهر بلند شد. لرزههاي شدید قلب و شروع نگراني. صداي اذان ميآمد، صداي قرآن و پاسداری که صدايم زد: با چادر و چشمبند آماده شو.
در سلول ربع ساعتي به انتظار ايستادم. زمان کش آمده بود. 15 دقيقه قرنی بهنظرم میرسيد. داشتم طول و عرض سلول را ميپيمودم که در باز شد. دو نفر ديگر را قبل از من از سلول بيرون آورده بودند و بهطرف شكنجهگاه ميبردند. صداي نوحهي آهنگران ميآمد و فضا بوی مرگ میداد. آهنگران از كربلا ميگفت. سهيلا چادرش را كنار زد. پيراهن مرا پوشيده بود. پيراهني مدل حاملگي كه گل سرخهای کوچکی داشت. منهم چادرم را باز كردم تا شلوار ورزشي آبی رنگی كه دو طرف بغلش يك راه سفيد داشت را ببیند. دنبال هم ره ميسپرديم. قبل از هرچيز در آن اتاق نسبتاً تاريك، مجتبي حلوایی با يك نفر ديگر را تشخيص دادم. در ابتداي آسايشگاه كنار مجتبي یک نفر دیگر هم ايستاده بود. نگهبان بند سرتاپايم را بازرسي کرد كه مبادا لباسم بیش از یکی باشد. قبلاً گفته بودند فقط يك بلوز و شلوار نازك بپوشیم.
مجتبي دوباره پرسيد:
اسم؟
عفت ماهباز
اتهام؟
فدائیان اکثریت.
نماز ميخواني؟
نه
سازمانت را قبول داری؟
بله
با تاکیدی خاص گفت: «بخواب عفت ماهباز.» و با دستش مرا بهطرف نيمكت هول داد. آرام و بيهيچ اعتراضي روي شكم دراز كشيدم. نيمكت چوبي مدرسه بود. نيمكتي كه روي آن در كودكي درس خوانده بودم.
مجتبي حلوایی گفت: «آدمت ميكنم. هرچند وقت يهبار گرد و خاك تورو باید گرفت.» لحن صدايش چندشآور بود. آهنگران ميخواند. صداي پرواز فوجی از كلاغها ميآمد و گاري دستي در راهرو، كه غذا ميبرد. مجتبي شروع به زدن كرد. كابل فرود ميآمد و شلاق در هوا زوزه ميكشيد. من روي نيمكت مدرسه جابهجا ميشدم و درد در سراسر تنم پيچيده بود. تمام.
بعدي سهيلا بود و انتظار پايان ضربهها بر پشت او و ديگري كه نميدانم كي بود. نادين بود يا مهتاب. به سلول آمدم. قدم زدم و قدم زدم و سپس به نظافت سلول پرداختم. همه جا را تميز كردم. همه جا بوي تمیزی گرفت. دوباره می توانستم خودم را در دستشویی سلول ببينم. همه جا چون آيينه برق ميزد. هرجا را كه نگاه كردم، چيزي يافتم. چيزهاي كوچك كه هيچگاه تا آنموقع در سلولها نديده بودم. چند سوزن زير پتو يافتم. چشمانم برقي زد. آنسوتر تيزي بود و دوباره سوزن. روي تاقچهی پنجره، سوزن بود؛ تیغ بود؛ شیشه بود. چه عجیب! باور نميكردم. چرا؟ بارها برای تنبیه مرا به سلول آورده بودند و هیچگاه حتی به طور اتفاق سوزنی نیافتم!
بيقرار بودم براي نوبت بعدي. در حالیکه مسلمانان شیعه، هفده رکعت نماز را در سه وعده میخوانند، دادگاه عدل اسلامیشان، به سبک سنیها برای نماز خواندن، روزی 5 بار ما را به شلاق میبست. آنها شلاق نماز ظهر را زده بودند. شايد 3 ساعتي گذشته بود که باز صداي بلند اذان برخاست. صداي قرآن بود و صداي آهنگران كه شوم ميخواند. صداي ساعت دانشگاه ملي آمد که 4 ضربه نواخت: بوم … بوم … بوم … بوم … پاسدار: با چادر و چشمبند. من آماده بودم. با همان لباس رفتم. دقايقي طول كشيد. در باز شد. آن طرفتر دو نفر ايستاده بودند. سهيلا چادرش را كنار زد. پيراهنم را ديدم. من، جلو بودم. سهيلا در جانبم و صداي نوحه که در مغزم میپیچید.
شکنجه گر پرسيد:
اسم؟
عفت ماهباز.
اتهام؟
فداييان خلق اكثريت.
سازمانت را قبول داري؟
بله.
بخواب.
دوباره نيمكت مدرسه و ضربههای شلاق كه بالا ميرفت و من به نيمكت مدرسه پناه ميبرد م. ضربهها مرا به آن ميچسباند. صداي زوزهي شلاق در آن شب شوم، عین همان صدایی بود که روز رسيدن ما به سالن آموزشگا. بعد از انتقال از 325 شنيدم. درد و غصه و صداي شوم آهنگران. نفر بعدي سهيلا بود که ضربههایش را شمردم. با هر ضربه خود را جمع میکردم. گویی شلاق بر پیکر من مینشست.
به سلول که بازگشتیم، ساعتي گذشته بود. به اذان چيزي نمانده بود. ضربآهنگ قدمهايم تندتر شده بودند. تمركز نداشتم که فكر كنم. به فکر شاپور بودم که چهكار ميكند و آرزو كردم نباشد. آرزو كردم آنطوری كه ميخواهد سربلند باشد. آرزو كردم نداند كه من زير ضرب هستم. آرزو كردم و راه رفتم. راه رفتم. صداي نوحهي شوم، لحظهاي قطع نميشد. هوا هنوز تاريك نشده بود و حتي لحظهاي زمین ننشسته بودم. صداي قرآن قطع شد. صداي اذان انگار تا درون سلولهای تنم نفوذ ميكرد. صداي نوحه ميآمد و صداي گاري غذا و صداي فوج پرواز كلاغان و صداي ضربه. ضربه هاي ساعت دانشگاه ملي و صداي پاسدار: با چشمبند و چادر.
اینبار شکنجه گر ديگري بود که شلاق را در دستش تاب ميداد. پاسدار، دوباره سر تا پايم را گشت و به بررسي لباسهايم پرداخت.
شكنجهگر پرسيد:
اسم؟
- عفت ماهباز.
اتهام؟
فداييان خلق اكثريت.
سازمانت را قبول داري؟
بله.
بخواب.
نيمكت مدرسه را نشان داد. به شكم روي نيمكت دراز کشیدم. زوزهي شلاق با صداي شوم آهنگران هماهنگ میشد. او به كربلا ميرفت و من به مدرسه فكر ميكردم. سپس به دنبال سهيلا به سلول بازگشتم. لبخند هنوز بر لبهایمان بود. صداي بسته شدن سلول. تاريكي بود و چراغی كم نور سلول آموزشگاه را روشن میکرد. هميشه در سلول چقدر براي زندگی برنامه داشتم. گلدوزي ميكردم. دور از چشم پاسدارها هربار با هزار زحمت نقاشيهايي كه بچهها براي گلدوزي من ميكشيدند به سلول ميآوردم. چقدر سوزن زدن در سلول لذتبخش بود و آرامش ميداد. یک از آن گلدوزيها منظرهی قشنگي بود و ناگهان پاسداری سررسيد و آن را از دستم قاپيد و آن را با خود برد. غمگيني آن لحظه را هرگز فراموش نمیکنم. آن را بهياد عزيزي كه دیگر زنده نبود ميدوختم. به همین دلیل سوزن را عاشقانه دوست داشتم. آنروز چقدر سوزن در آن سلول بود. در حاليكه در طي آن چندسال اخیر من سوزن نداشتم و با دوز و كلكهاي فراوان کار میکردم. در آن روز من حتي فرصت نداشتم به کار هنری فكر كنم. مدام فکر ميكردي و راه میرفتي و به نوبت بعدي فكر میكردي و بچههايي كه در نوبت شلاق بودند. نميدانم نوبت بعدي چه ساعتي میرسید. شلاق نماز شب را زده بودند. نوبت شلاق نماز عشا بود. بايد منتظر ميماندم. صداي نوحه، صداي قرآن، صداي پرواز فوجی از كلاغان ميآمد. بايد انتظار ميكشيدم براي ضربههاي بعدي. صداي قرآن، صداي اذان و صداي آهنگران و پاسدار: با چشمبند و چادر. منتظر بودم كه پاسدار بيايد. دنبال او مطيع و آرام راه میرفتم. سهيلا را بردند.
اسم؟
سهيلا درويش كهن.
اتهام؟
فداييان اكثريت
سازمان را قبول داري يا نه؟
بله
انزجار ميدهي؟
نه
نماز ميخواني؟
نه
بخواب.
صداي زوزهي شلاق. صدای زوزهي شلاق و من با هر ضربه كه به پيكر سهيلا فرود ميآمد خودم را جمع ميكردم و ميشمردم تا كي پايان میگيرد. بعد نوبت من شد.
صداي زوزهي شلاق و صداي آهنگران و پرواز فوج از كلاغان و تيكتاك ساعت دانشگاه و صداي چرخ گاری غذا و دوباره سلول. نزديك ساعت 12 بود و 4 ساعتي به اذان صبح مانده بود و ضروری بود که آماده باشي. راه ميرفتم. نخوابيده بودم يا شاید هم خوابيده بودم، نمیدانم. ولي انتظار ميكشيدم. كي نوبت بعدی ميشود؟ گويي قطار مرا جا ميگذاشت. اضطراب داشتم که به موقع برسم. حس عجیبی بود. ساعت از سه بعد از نیمهشب گذشته بود. عجيب بود وقتی پاسدار صدایم میکرد، با عجله چادر و چشمبندم را برمیداشتم. گويي در اين مسابقه، نميخواستم عقب بمانم.
پاسدار: با چشمبند و چادر. طالقاني زن پاسداری بود که حدود 50یا 60 ساله بود با قدی بلند. او بسیار مومن و معتقد بود. آنسوتر دو نفر ديگر ایستاده بودند. بيشك يكي سهيلا بود. به سمت نيمكت مدرسه رفتم. صداي آهنگران. اذان صبح. شلاق در دست خانم طالقاني بود. تعجب كردم. با لبخند تمسخرآميزی گوشهي لبش، لباسهايم را بررسي كرد که زیاد نپوشیده باشم و با صداي بلند پرسيد:
نام؟
عفت ماهباز
عفت ماهباز.
اتهام؟
فداييان خلق اكثريت.
سازمانت را قبول داري؟
بله.
طالقاني خودش مرا به نيمكت چوبي هدايت كرد و من به نیمکت پناه بردم. طالقانی جزو اولین زنان پاسداری بود که در زدن شلاق به زنان برای نماز شرکت داشت. هنگام زدن چنان با لذت میزد که انگار همین الآن با ثوابی که میکند در بهشت بهرویش باز میشود. درد ضربههای کابل او از ضربههای مجتبی حلوایی کمتر نبود. تمام که شد، پشت در منتظر سهيلا ایستادم. مثل همیشه ضربههايی که به او میزدند، انگار بهمن میخورد. به سلول هدايتمان كردند. به طالقاني فكر كردم و زني كه در را پشت سرم بست. آیا اينها مادر هستند؟اگر هستند چهطور میتوانند چنين وحشيانه بزنند. راه رفتم و سپس كمي دراز كشيدم. بيقرار بودم. دو سه ساعتي گذشته بود كه دوباره صداي قرآن و نوحه شنیدم. كمي عجيب بود. دوباره عزاداري بود. هنوز به نوبت بعدی مانده بود. صداهايي كه ميآمد، شبيه صداهايي بود كه قبل از شلاق زدن میآمد اما هنوز ده صبح بود. سعي كردم نشنیده بگیرم و برنامههای هميشگي خودم را در سلول پياده كنم. ساعتي براي زبان، ساعتي براي تاریخ، ساعتي براي زبان تركي، ساعتی برای رقص، اما انگار نمیتوانستم فکرم را متمرکز کنم. صداي نوحه، قلبم را ميفشرد. منتظر نزديك شدن اذان ظهر بودم. صدای آهنگران، صداي قرآن، صداي چرخ گاري دستي غذا، صداي بوم، بوم، بوم ساعت دانشگاه ملي. ساعت 12 بود و من چادر بر سر و چشمبند به چشم منتظر بودم. صدايم زدند. با چادر و چشمبند بهسوي مرکز نوحه رفتم.
این بار هم سهيلا را اول زدند؛ برخلاف همیشه که من اول شلاق میخوردم. گويا مهتاب و صغری، دورتر ايستاده بودند. نيمهشب و سحر اغلب خانم طالقاني شلاق میزد. ياد خانه افتادم و مادرم كه چه عاشقانه نماز ميخواند و پدر كه خالصانه دست به دعا بلند میکرد. چه پرمهر و صادق بودند.
به مسئولیني كه مرا محاكمه كردند فکر کردم. انگار ما در 1400 سال پيش زندگی میکردیم. چه وحشیانه مرا به عبادت دعوت ميكردند.
در فاصلههاي دو نماز نيز صدای نوحه و آهنگران و پرواز کلاغها میآمد. نميتوانستم این شک را با كسي در ميان نهم و بپرسم که چرا صداها در فاصلههاي دو نماز نيز شنيده میشود؟ تا آن روز، حتي امتحان نكرده بودم ببینم آیا كسي دور و برم هست یا نه؟ تا اینکه بامشت به دیوار زدم. جوابی نیامد. هیچ صداي ضربهای نميآمد. فضا، فضاي دردآوری بود. شب، شلاق و صبح، شلاق. سومين روز رسید و من شايد فقط 2 ساعت خوابيده بودم. همهاش در حالت آماده باش رفتن بودم، بی آنكه اعتراضی بکنم. اما مگر ميشد اعتراض کرد؟ پاسدار معطل نمیکرد. بهسوي نيمكت رفتم. گرسنگي و تشنگي هنوز آزارم نميداد. ظهر بود. صداي اذان و آهنگران و قرآن و کلاغها و پاسدار كه میگفت: با چشمبند و چادر. صدای شلاق و چكمه! کمی دورتر سهیلا پيراهن گليگلیاش را دوباره نشانم میدهد و من هم شلوار هميشگيام را نشانش ميدهم. ميرسيم به در. سهيلا را داخل ميبرند.
صداي مجتبي حلوایی است كه قبل از شلاق زدن از سهيلا ميپرسد، صدايش آرام است.
اتهام؟
اكثريت.
خب! بگو ببينم سازمانت را قبول داري؟
صداي سهيلا را دقيق نميشنوم. توضيحي ميدهد. نميدانم چه ميگويد.
«حالا بگو ببينم نماز ميخواني؟» و باز صداي سهيلا را نميشنوم.
«حالا بخواب ببينم.» زوزهي شلاق هوا را ميشكافد و با صداي آهنگران همآهنگ ميشود و من جمع ميشوم. يك ... دو ... سه ... و پنج. نوبت من است. اسم و اتهام مرا نميپرسد:
سازمانت را قبول داري؟
بله
نماز ميخواني؟
نه
گویی ساعت كش ميآيد. بسمالله ميگويد و من خود را جمع ميکنم و زوزهي شلاق هوا را ميشكافد. زوزهي شلاق و آهنگران. ميگويد: «تمام». بلند ميشوم و بهسمت سلول میروم. آهنگران صدايش زودتر از من به داخل سلول ميرسد و نميشود گوش نكرد. در گوش خانه ميكند. نميشود گوش را بست.
نماز مغرب بود. آماده پشت در ایستاده بودم. آماده بودم و كسي نميآمد. صداي همهمه میآمد و رفت و آمدها مشكوك بود. چيزي تشخيص نميدادم. در راهرو ميدویدند و نميدانم برای چه. چه پيش آمده بود؟ نميدانم. صداي آهنگران از دور ميآمد و پاسداري در بند ميدوید. يك ربع گذشت و كسي نیامد. من بيتاب، قدم ميزدم. در انتظار نوبت خودم بودم. سرانجام پاسداری آمد و راه افتادیم و دوباره همان داستانها.
صبح روز بعد كه طالقانی براي كاري به سلول آمد چشمم در چشم او افتاد. از نگاهم انگار ميترسید. با احتياط جلو آمد و من احساس غريبي داشتم. هربار هنگامی که شلاق میزد به این فكر ميكردم آيا او مادر است؟ زماني كه ميبينمش دلم برایش ميسوزد. بيهيچ نفرتي! برايم اين احساس عجيب است. چون من بايد از او متنفر میبودم و نبودم.
هواي سلول کمکم بسیار گرم شده بود. تشنگي آزارم ميداد. تند و تند راه ميرفتم. توان فكر كردن نداشتم. تشنگي و صداي آهنگران. ناگهان متوجه چيز غريبي شدم. قبل از هر بار زدن حد، چندبار همین صداها را تکرار میکردند. آیا برای شرطی کردن زندانیان بود؟ اذان و صداي نوحه آهنگران و فوج فوج پرواز كلاغان و صداي بوم، بوم ساعت دانشگاه ملي و صداي گاري و تكرار آن در هر وعده شلاق يا دو وعده نماز اتفاقي نيست و اين صدا جز در اذان صبح كه صداي آهنگران نمیآید و صداي اذان در این فواصل هم صدای شلاق ميآيد و در طول روز و شب که وقت براي شلاق زدن نيست. اين صداها ميآيد و اين غريب است اين كشف خوبي برايم نبود. كاش اين را نميدانستم.یعنی آنهاازمایش معروف پاولف (تجربهی شرطی شدن سگها برای غذا) را، به منظور شکنجه بیشتر به اجرا گذاشته این بار دقت بیشتری كردم. همهی آن صداها را در فاصلهی بين دو وعدهی نماز صبح و ظهر، و عصر و شب در سلول هم ميشنیدم و هربار با ماهيچههاي منقبض، منتظر فرود آمدن شلاق میشدم. در گوشهای مینشستم و سرم را بین دو دستم میگرفتم. ياد تئوريهاي پاولف دربارهي واكنشهاي شرطي افتادم. كتابي كه بارها و بارها با چند گروه مختلف در بند خوانده بودم. طوری که بهنوعی در این زمینه متخصص شده بودم. داستان شرطي شدن سگ و صداي زنگ. دانستن اینها برايم نه تنها كمكي نبود، بلكه سبب شده بود که در فاصلهي بين دو وعدهی اذان، بیشتر منتظر صداها باشم. توان جسمیام كمتر شده بود و تحمل این انتظارهای پیدرپی روحم را بههم ریخته بود.
نگران بودم و دلشوره داشتم. نميدانم چند روز گذشته بود. شبها به خواب نميرفتم. بالاخره نگرانیها و خستگي و گرسنگي و تشنگي مرا از پا انداخت. تب داشتم و ميسوختم.
یادم میآید یکروز باران ميآمد. من احساس میکردم بالاي ليلاكوه هستم. چقدر همه جا سبز بود. درختان مرکبات با پرتقالهای رسیده و آبدار كنار دستم بودند. 4 ساله بودم و روسريای با بوتههای گلسرخ بر سر داشتم. همان روسريای بود كه شاپور عید برايم خریده بود. کمی از چتری موهايم روی صورتم ریخته بود. باران ميباريد و مادرم فرياد ميزد: «ع...ف..ت کجایی؟» ... و من ميخواستم به سمت صدا بدوم. باران صورتم را ميشست. چه باراني بود. چقدر تند میبارید. مادر، داد میزد: «ع ... ف….ت» از خواب پريدم. از عرق خيس شده بودم. تب و لرز داشتم و اشك چشمهایم را پر کرده بود. دوباره اذان بود و صدای آهنگران كه قلب را ميدريد. صدای قرآن و صداي پرواز فوجی از كلاغان و صداي ساعت دانشگاه. آمادهي رفتن به سمت نيمكت و شلاق بودم. چشمبندم به چشم و چادرم بر سرم بود. بر حركاتم كنترلی نداشتم و حرارت بدنم بالا بود.
پاسدار عجله داشت و من جورابهایم را نپوشیده بودم. او مرا كشيد و راه افتاد. نگران پاهاي برهنهام بودم! چرا؟
نميدانم. - نماز ميخواني؟
نه.
سازمانت را قبول داري؟
بله.
پس بخواب.
همانجا ايستادم. از جایم تکان نخوردم. دوباره گفت: «گفتم بخواب» و شلاق را بالا كشيد و با تهدید تكان داد.
پرسيد: «شنيدي؟»
در حاليكه صدايم بهسختی در میآمد، آهسته گفتم: « جوراب ندارم.»
گویی تعجب کرد. گفت: «عيبي نداره.»
نه، من جوراب ميخوام.
شکنجهگر رفت و بهدنبال جوراب گشت. بعد ار لحظاتی با يك جفت جوراب برگشت. خيس بود. احساس خوشايندي نداشتم ولي پوشيدم.
چه عاملي سبب ميشد در آن حالت نیمهبیهوش چنين چیزی را از آنها بخواهم؟! نميدانم. سهم شلاقم را زدند. روز ديگر نيمكت خيس بود. اینهم عجيب بود. آيا کسی آنجا شاشیده بود! بعدها از دوستم صدیقه شنیدم که روزی روی نيمكت از ترس شاشیده بوده!
چند روزي از روزي كه ما آمده بوديم گذشته بود و شايد تعداد شلاق خورها بيشتر شده بودند. شلاق ميخورديم و در فواصل نماز همچنان همان صداها پخش میشد و گویی در روز نه پنج بار بلکه بارها و بارها شلاق ميخوردیم. پريود شدم و ميدانستم كه در این مقطع شلاق نميزنند. به پاسدار گفتم و از فردا سراغم نيامدند. اينهم یک بدشانسی دیگر بود. چراکه بههرحال در فاصلهي بین نمازها و با پخش آن صداها من خود به خود شکنجه میشدم. بیخوابی و تشنگی و صدا خستهام کرده بود. ترديد بر جانم چنگ انداخته بود و توان فکر کردن و راه رفتن نداشتم. آنهمه هول و هراس و انتظار برايم سنگين بود. دلم ميخواست بمیرم. دلم ميخواست نباشم. كاش اعدامم ميكردند. احساس ميكردم ديگر نميتوانم به زندگی ادامه دهم. از تب می سوختم. هذيان میگفتم. نميخواستم هیچ چیز را بشنوم. نميخواستم هیچچیز را ببینم. آن کابوس کودکی دوباره و دوباره به سراغم آمد. بوی باران، بوی اغوش مادر، بیداری و تشنگی و تب و لرز.
تيغ بر رگ
ميبايست همهچيز تمام شود و به پایان برسد در سلول تيغ بود و سوزن. دیگر بیش از این. طاقت نداشتم..تصميم گرفتم رگم را بزنم. تيغ را برداشتم و بر رک دستم كشيدم. نميبريد. بيشتر كشيدم. . بيشتر وبيشتر. كند بود. کمی خون آمد. توانستم كمي فکرم را متمرکز كنم. چرا اينكار را میكنم.؟ يادم آمد وقتی به این سلول آوردنم ، برخلاف همیشه تيغ در سلول بود!. چرا اين تيغ اينجاست.؟ چرا اين سوزنها در اين سلول قرار داشتند. چرا آن تكه شيشه در گوشهي پنجره قرار گرفته؟. آيا نميخواهند ما بميريم؟ چرا بايد بميرم. اما، اما نماز خواندن هم برايم حکم مردن دارد. نميخواهم آنگونه بميرم.
ولي من ميگويم ..ميگويم که نماز ميخوانم! ولي نه، نه من ميميرم، ميميرم.اگر نماز بخوانم ... باز كشيدم. کمی خراشش عمیق شد. خون آمد . باز كشيدم. جاري نشد ،مردن آسان نيست. دوباره تيغ بر دست نهادم تا رگ را پاره كنم. تا شرياني قطع شود. تا زندگي پايان گيرد و تيغ را بر پارگي كشيدم و کشیدم تا فوران زند. تا حيات پايان گيرد. و انتظار شكنجه تمام شود. آرزوي مرگ را با همهي وجودم دارم. دست بر گلو مينهم و خون كه به زمين ميريزد. مردن اصلاً آسان نيست.
ناگهان فكر كردم چرا اينكار را میكنم. توانستم كمي فکرم را متمرکز كنم. بهيادم آمد وقتی به این سلول آوردنم ، ، برخلاف همیشه تيغ در سلول بود. چرا؟ چرا اين تيغ اينجاست.؟ چرا اين سوزنها در اين سلول قرار داشتند. چرا آن تكه شيشه در گوشهي پنجره قرار گرفته؟. آيا نميخواهند ما بميريم؟ چرا بايد بميرم. اما، اما نماز خواندن هم برايم حکم مردن دارد. نميخواهم آنگونه بميرم.
فكر ،فكر كردم اما من كه فقط بهعنوان هوادار جريان اکثریت حکم گرفتهام چرا باید بميرم؟ فكر كردم به زهره. اگر او بود چه؟ نه او نبايد چون من کند. او بايد ادامه دهد. شاپور هم بايد ادامه دهد فکر کردم آن ها مسئولیت بیشتری دارند پس؟! ولي من ميگويم که نماز ميخوانم! ولي نه. من ميميرم، ميميرم اگر نماز بخوانم. تيغ بر دستانم كشيدم. اینبار خراشش عمیقتر شد. خون آمد و باز كشيدم. خون جاري نميشد.
مردن آسان نبود اما با تمام وجودم میخواستم آن انتظار شكنجه تمام شود. با همهي وجودم آرزوی مرگ داشتم. چرا؟ ياد حرفهاي خودم با مينو افتادم: «آخه براي چي ميخواي اعتصاب غذاي خشك كني. به كي ميخواي اعتراض كني. آنهم اينگونه. ميخواي خودت رو به كشتن بدي. بهخاطر حرف اينا كه ميگن شوهرت وا داده؟» به خودم گفتم: «بر چه چیزی تيغ ميكشي؟ تيغ نميبرید و مرگ آسان نبود.
شايد دستانم از گرسنگي و تشنگي ناي فشار بيشتر را نداشت. مجکمتر کشیدم. قطرههاي كوچك خون، چكچك بر زمین ریخت. فكرم كار نميكرد. شيشهی گوشهی پنجره را فراموش كرده بودم. عميقاً آرزوي مرگ ميكردم، ولي زندگي را دوست داشتم. بهار و آفتاب و همه را دوست داشتم. لادن، زينت، شهرزاد، ايران، منيژه، ثریا، مریم، مهين و زهرا را دوست داشتم. منظورم آنور ديواریها بود. دلم نميخواست به حال و روز من دچار شوند و درد بكشند. دلم ميخواهد در استخري پر از آب بپرم. تشنه بودم و از تب میسوختم. دلم میخواست در چمخاله ماهي بگيرم. با قايقم در دهنه برانم. دوست داشتم در كوچهپسكوچههاي لنگرود راه بروم. بالای خشتهپل بایستم و درختهای بلند خانهمان را از دور نظاره کنم. میخواستم برای کبوتران آسیدحسین دانه بپاشم. میخواستم در انزلی محله سوار «نودنبال» شوم (و به «گلباغی» باغ بروم و باقلا بچینم و بخورم. چقدر همه چیز و همه کس را دوست داشتم. نميخواستم نماز بخوانم. نميخواستم كمر خم كنم. نميخواستم بر زمين دولا و راست شوم. مادرم در خوابهایم نگران من بود.
باران می بارید و من تب داشتم و لادن، زينت، شهلا، مهين، شهرزاد و منير را كه آنطرف ديوار بودند و مثل من فکر نمیکردند دوست داشتم.
هذيان ميگفتم. در لحظهاي دريچه باز شد و پاسداري حرفي زد و من دستهایم را پنهان كردم. به پروين گلی فكر كردم كه كشته شد و چقدر آنها را خوشحال کرد. به مهين بدویي فكر كردم كه خودکشی کرد و دوباره آنها خوشحال شدند و من نميخواستم آنها خوشحال باشند. باید دستهای خونينم را از پاسدارها پنهان ميكردم. آنها مرا و زنده بودن مرا دوست نداشتند. من زندگي را دوست داشتم و مردن هم آسان نبود. زندانبانان گفته بودند همه چپها را برای نماز میآورند اینجا! كاش زينب را نياورند و كاش لادن را نیاورند. به مادرم فكر كردم كه چقدر شريف و انسان بود و چقدر از از رنج و درد ما درد کشید.. به خواهران و برادرانم و به پدر رنج کشیده از اعدام برادر فكر كردم. تيغ را داخل توالت انداختم و سوزنها را نیز. دستم را با پارچه بستم. جای آن زخم هنوز روی مچ دستم باقي مانده است. زماني كه بعد از 7 روز به سراغم آمدند، يكهفته بود كه عادت ماهانه بودم. گفتم نماز ميخوانم. این سه کلمه را نوشتم و شکستم و فرو ریختم، اما نماز نخواندم. چقدر سخت و دردناك بود. صداي فروريختن خود را ميشنيدم. روی كاغذ بود كه نوشتم من نماز ميخوانم و فرو ريختم و فرو رفتم. يوسفي بود. برايم آب گرم آورد كه بخورم. پوست و استخوان شده بودم. شلوار تنگ ورزشيام از تنم آویزان شده بود. سینهام صاف صاف شده بود. دست كه به تنم ميزدم استخوان بود. غصه راه گلویم را بسته بود. اگر بگويند نماز بخوان؟ برايم حكم مرگ را داشت. از بچههاي بند،خجالت می کشیدم. بیاد آوردم شیونهای شبانه الهه بند پایین بعد از واداشتنش به نماز. بیاد آوردم چگونه در بند یک پایین پاسدار ميايستاد تا شیوا و الهه را وادار به نماز خواندن کند... بیاد آوردم که..اینها همه برایم کشنده بودند كمي عجيب بهنظر میرسید. آنها نيامدند بگويند نماز بخوان، اما قيافه و لبخند كريه اكبري، مسئول بند را ميديدم كه ميآمد و خودش را بهمن نشان ميداد. منتظر چه بود. لبخندش مرا ياد کرکس ميانداخت. دنبال مردار من ميگشت؟ راه ميرفتم و صداها در گوشم میپیچید. مدام میگریستم. چند روزي بود كه آب و غذا ميخوردم ولي همچنان ضعيف بودم. يوسفي نگهبان سلول گاهی ميآمد از اینجا و آنجا حرف میزد. گاهی میتوانستی بعضی خبرها را از او بشنوی. او بود که با صداي بلند با همه حرف ميزد. روزي در را باز كرد و گفت: «همه نوشتن كه نمار ميخونن» و اسم چند نفر را برد. من از او سراغ سهيلا را گرفتم. با دقت نگاهش می کردم. نگاهش را از من دزدید و گفت: «سهيلا ديگه كيه؟» نشاني او را گفتم.
گفت: «من نميشناسمش!»
جوابش بهنظرم مشکوک و عجیب آمد. او نگهبان زرنگی بود و شناسنامهی همه در دستش بود. بیشتر نگران سهيلا شدم. چند روز گذشت. همچنان غمگين و افسرده بودم و نگران اينكه بگويند نماز بخوان. هیچ هم نيامدند و نگفتند كه نماز بخوان.
چرا انزجار نمیدهی؟
چند روز گذشت. روزي براي بازجويي صدايم زدند. با چشمبند و چادر براي رفتن به آنجا آماده شدم. مثل بید ميلرزيدم. از ضعف بود يا از ترس نمیدانم. استخوانهایم به هم میخوردند. شاید از وحشت دوباره شكنجه بود. فکر میکردم اكنون كه من نوشتهام که نماز ميخوانم آنها روزنهی شكست مرا يافتهاند. همچنان که ميلرزيدم قدم به اتاق گذاشتم. در همان طبقهي اول آسايشگاه بود. مردي يك فرم چند صفحهاي جلويم گذاشت و گفت: «بنويس.» سكوت مطلق بود و مرد برخلاف انتظار من صدايش آرام بود و حتي شاید مهربان!
نه تنها دستم که همهي وجودم ميلرزيد. دلم نميخواست مرد بداند و شايد ميدانست. رسيدم به این پرسش: آيا سازمانت را قبول داري؟ با دستها و قلبی لرزان نوشتم، بله قبول دارم. آرامتر شدم. گویی دینم را ادا کردم! پرسید: «چرا حاضر به دادن انزجار نيستي؟» «از سازمانم جز خدمت بهمردم چيزي ديگهاي نديدم» و دوباره تاکید کردم: «سازمان فدائیان خلق اکثریت جز خدمت به مردم كار دیگهای نكرده.»
سؤالات تمام شده بود. احساس سبكی میکردم اما لرزش دست و تنم همچنان ادامه داشت. عجيب بود اما دوباره بهنظرم رسید که مرد مهربان است و قصد آزار ندارد. اجازه داد به سلول بازگردم. براي اولين بار خوشحال بودم كه به سلول بازميگردم. سبك شده بودم. اشكهايم آرام از زير چشمبند به پايين ميريخت. این مرحله را برنده شده بودم. اشك بود که به آرامی صورتم را میشست.
بعد از آن روز حالم كمي بهتر شد. تازه متوجه دوروبر شدم. سكوت دوباره در بند حاکم شده بود. ديگر صدایی نميآمد. طالقانی هر بار كه در را باز ميكرد به در سلول ميچسبید و زير لب از ترس دعا ميخواند گويي از من وحشت داشت. عجيب بود. شلاق كه دست او بود پس از چه ميترسيد؟ من كه اسكلتي بیشتر نبودم. شايد از روح درونم میترسيد که مبادا روزی گريبان او را بگيرد!
دو سه روزی از واقعهی بازجویی گذشته بود. همچنان از ادامهي ماجرا ترسان بودم. روزي در باز شد. وای من، روحی لرزان، وارد سلول شد! زنی با چشمبند، که به مردهای میمانست و به هيچيك از آشنايان من شباهت نداشت. چشمبندش را بالا زد. ای وای من، چه ميديدم. نادين بود که به مردهای که تازه از درون قبر بیرون آمده باشد میمانست. اسكلت. فقط در چهرهاش چشمهايش زنده بود و نشان میداد که نادین است. گويي سر و بالش را از او جدا کرده بودند. بلند شدم و با خوشحالي در آغوشش گرفتم. هر دو از خوشحالی دیدار هم اشك ريختيم. نميدانستم بر او چه گذشته.
او و مهتاب 22 روز با اعتصاب غذاي خشك شلاق خورده بودند. گاه بيهوش میشدند و گاه زندانبانان آنها را بههوش ميآوردند و دوباره میزدند. 22 روز تشنگي و گرسنگي کشیده بودند. من بعد از چند روز تحمل چنان شرایطی تب ولرز داشتم و چه غريب که آنها پس از 22 روز اعتصاب غذای خشک همراه با شکنجه طاقت آورده بودند. باورکردنی نبود اما شاهد جلوی رویم نشسته بود و نفس می کشید و حرف میزد. خوشحال شدم و ماجراي خودم را نصفهنيمه برايش تعريف كردم. نگرانیام را بابت بیخبري از سهيلا درویشکهن مطرح کردم.
نادین گفت كه رئيس زندان عوض شده و فروتن آمده. خانم رحيمي مسئول بند زنان به نادین گفته بوده که غذا بخورد. ماجرا تمام شده و دیگر حدشان نمیزنند. او باور نمیکند. رحيمي رئيس زندان را میفرستد که گفتهی او را تأييد کند. اوضاع تغییر کرده بود. خبر خوشحالكننده و زندگيبخش بود. یعني اينکه ديگر کسی را برای نماز شلاق نمیزدند. يعني اينكه فعلاً شكنجه تمام شده بود. يعني اينكه ديگر ما را وادار نميكردند که نماز بخواني. من و نادين باهم چند روز خوش بوديم. ميگفتيم و ميخنديديم . در كنار او كمتر به نوشتهي اينكه نماز ميخوانم فكر كردم، اما اصلا دوست نداشتم به بند بروم. از سلول هم اما بيزار بودم.