بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > تابستان ٦٧
تابستان ٦٧
اميرحسن چهلتن
يكشنبه 7 ژوئن 2009
"تابستان ٦٧ " اولین داستان منتشر شده در ایران در باره کشتارزندانیان سیاسی در سال ٦٧ است.
این داستان در مجله وزین آدینه تنها دوسال بعد از آن فاجعه انتشار یافت. امیرحسن چهل تن این رویداد را از این سوی سیم های خار دار و دیوارهای سیمانی و در "خانه" ی خانواده روایت کرده است. با روایت رنج انتظار دائم، هراس و وحشت خانواده ها، هر آنچه که باید از آن تابستان تلخ و پردرد گفته شده است.
تا توي خانه بود، افسرده بود. به خيابان كه ميرفت نوبت دلشوره ميشد. دلشورهاي كه تمامي نداشت و گاه چنان شدت ميگرفت كه دلش ميخواست از حلقومش بيرون بيايد. فريبرز بهانه بود. خودش هم ميدانست كه دروغ گفته بودند اما ديگر اين بيماري با او مانده بود؛ اين كه توي خيابان برميگشت، گاه و بيگاه برميگشت و به زندگيش نگاه ميكرد. و چند بار شده بود با مردميكه از رو به رو ميآمدند، تصادف كند و يكبار حتا با يك دوچرخه سوار. اغلب بهش بد و بيراه ميگفتند. هر بار هم البته اين آقاي متين بود كه زمين خورده بود و هميشه برخاسته بود و پيش از آنكه متوجه سر و وضع خودش باشد، يعني با همان سر و وضع خاك و خُلي برخاسته بود و شروع كرده بود به عذرخواهي.
دستش ميانداختند و حداقلش اين بود كه بهش بگويند، حواست كجاست عمو جان!
توي خيابان، زمان گم ميشد. زمان گم ميشد و او همچنان كه برگشته بود تا به زندگيش نگاه كند يكباره خودش را روي نيمكت پارك ميديد. روي همان نيمكتي كه هميشه مينشست. مينشست و مينشست تا دلشوره يكهو از جا ميكندش. نكند فريبرز تلفن كند و يا ... يا اينكه قناريها آب و دانه دارند؟
قناريها البته روز پيش مرده بودند. كف قفس افتاده بودند و مرده بودند و امروز صبح مدتها بالاي سر قفس خالي ايستاد؛ منتظر كسي بود تا عاقبت خبر مرگ ناغافل قناريها را اعلام كند. و خانم جواهري كه براي برداشتن سبد به مهتابي آمده بود، فقط گفته بود : متأسفم. مثل اينكه دوباره شروع شده است.
آقاي متين ميخواست براي جلب همدردي بيشتر همسايه بگويد، ولي آخر آنها يادگار فريبرز بودند اما خانم جواهري سبد را تاپ تاپ به ديوار كوبيده بود و رفته بود.
پارك خلوت بود فقط زني آنسوتر روي نيمكت نشسته بود و بافتني ميبافت ... توي خانه هم همينطور بود. هر وقت ميلههاي بافتني زنش را ديده بود بيدرنگ به يادش افتاده بود، تا آنكه عاقبت آنها را با همان تكهي نيم بافته و گلولههاي پشمي توي كمد پنهان كرد. ياد زن كه به دنبال ميلههاي بافتني آمده بود، نيمه شبهايي را به خاطرش آورد كه زن ناگهان بلند ميشد و يك ساعت تمام مثل طفلي هق هق گريه ميكرد. گريه كه تمام ميشد، ميخوابيد. بعد نوبت دلشورهي آقاي متين بود. دلشوره و وسواس يعني بدترين مرضهاي دنيا! همهي درها را امتحان ميكرد. چفت پنجرهها را باز ميكرد و دوباره ميبست. گوش به ديوارها ميچسباند و عاقبت خوب كه خسته ميشد، پاورچين پاورچين به بستر ميرفت.
روزها جرأت نميكرد به خيابان برود. از پليس ميترسيد. دست خودش نبود. جوري ميترسيد كه انگا ر دوتا سر بريده توي جيبهايش پنهان كرده است. اين بيماري به زنش هم سرايت كرد. خانوم متين پليس را كه ميديد كيفش را محكم زير بغل ميفشرد و گاه برميگشت به راه نگاه ميكرد و به دنبال قطرات خوني ميگشت كه ممكن بود از همان چيزي كه توي كيفش نداشت به روي زمين چكيده باشد.
و آنوقت برگشتن عادت شد. براي زن و شوهر، هر دو. چه توي خيابان، چه توي خانه. چه پليس باشد، چه نباشد. حتا توي اتاق خواب هم برميگشتند و پشت سرشان را نگاه ميكردند و انگار درست در همين لحظات بود كه ميتوانستند زندگيشان را عاقبت كشف كنند. بر ميگشتند،گاه و بيگاه بر ميگشتند و به زندگيشان نگاه ميكردند.
بعد از آن بار ديگر و اين بار با وسواسي بيسابقه به پاكسازي خانه پرداخت. خودش را از شر بقيهي كتابها هم خلاص كرد. همهي كتابها را دور ريخت. حتا كتابهاي آشپزي يا باغباني را. وقتي همهي كتابها را توي كيسهي زباله ريخت و سرشان را بست، به كتابخانهي خالي تكيه داد و نفسي به راحتي كشيد . ديگر عصرها روزنامه نخريد. معلوم نبود كساني كه امروز توي روزنامهها مقاله مينويسند، فردا چكاره از آب دربيايند. حتا روزنامههاي كف گنجهها را هم برداشت و جايشان نايلون يا كاغذ رنگي گذاشت و در يك بعدازظهر وقتي مشغول جا به جايي بستههاي توي گنجه بود، يكهو هوس كرد در جعبهاي را كه دو ديس چيني قديميرا در آن نگهداري ميكرد، باز كند و به ديسهاي گل مرغي نگاهي بيندازد. ديسها يادگار مادرش بود و از ترس آنكه بشكنند از سالها پيش آنها را از دست به كنار گذاشته بود. در جعبه را كه باز كرد نزديك بود از وحشت سكته كند. درست در جايي كه روزنامه جمع ميشد و به پشت ديس ميرفت با تيتري درشت نوشته شده بود: حماسهي سياهكل با حضور دهها هزار ...
آقاي متين وقتي سر بلند كرد همسرش با چشمهاي وحشت زده توي درگاه ايستاده بود و ميلرزيد. آقاي متين يقين كرد، عاقبت خبر شومياز فريبرز رسيده است. اما خانوم متين با دست اشارهاي كرد و شوهرش را به پاي گنجه برد.
روزنامه را سوزاندند و خاكسترش را توي چاه ريختند.
آلبوم عكسها را با نگاهي تازه مرور كرد و حتا همهي نامههايي را كه در همهي عمر نگه داشته بود به دور ريخت. عكسي از متين در سالهاي گذشته در ميدان ششم بهمن رشت. حتا پشت عكسها را هم نگاه ميكرد. ميترسيد مبادا در زاويههاي پنهان تصاوير چيزي از نگاهش مخفي مانده باشد. نامهها را، همهي نامهها را دور ريخت، وقتي كه در نامه اي از خواهرزاده اش خواند: داريم خودمان را براي تمرينات ورزشي روز چهارم آبان …
ديگر هيچ چيز نميخواست؛ نه عكس، نه نامه، نه خاطره. هيچ چيز! به سراغ دفترچههاي تلفن هم رفت. هر سه تا را با وسواس نگاه كرد. شمارههاي ناآشنا را دور ريخت و از ترس آنكه آشنايان دورتر در مدتي كه از ايشان خبر نداشته است تلفن را به كسي واگذار كرده باشند كه از ماهيت افكارشان نميتوانست اطلاعي داشته باشد با همهي آنها تماس گرفت و اطمينان حاصل كرد كه تلفنشان را واگذار نكردهاند و فعلاً هم چنين تصميمي ندارند. اما اين كافي نبود. او چطور ميتوانست بفهمد كه بچههاي پسرعموي ناتني متين كه حالا براي خودشان بزرگ شدهاند و به دانشگاه ميروند داراي چه جور طرز فكرياند و در گذشتههاي دور يا نزديك به كدام جريان سياسي گرايش داشتهاند … يا نوه خالههاي خودش؟ پس همه را دور ريخت. همهي دفترچههاي تلفن را. همه چيز را.
توي كوچه و خيابان از مردم ميگريخت. توي صفهاي طويل نان و گوشت و پنير، كوشش همهي كساني كه سعي ميكردند به نحوي سر صحبت را با او باز كنند هميشه بيثمر ميماند و توي تاكسي كه مينشست چنان خود را مچاله و جمع وجور ميكرد كه همه مطمئن ميشدند او هيچگونه خويشاوندي و نزديكي با بغلدستيهايش ندارد.
و ناگهان به ياد آورد. در ازدحام حاشيهي خياباني قرق شده ناگهان خاطرهاي دور و از دست رفته را به ياد اورد. انگار هفت هشت ساله بود. كلاس اول يا دوم؛ در همين حدود. هنوز پرچم كوچك و سه رنگ كاغذي را توي مشتش به ياد ميآورد. و حتا به ياد ميآورد در شلوغي پيادهرويي كه روي جدولهايش گله به گله پاسبان ايستاده بود او نگران فكل سفيد سرش بود كه گم شده بود. همه را از مدرسه آورده بودند. بچهها هورا ميكشيدند و پايان حادثه عبور چند موتور سوار و چند ماشين گندهي سياه بود.
به دنبال عكسهاي دوران كودكياش گشت. آلبومها را دور ريخته بود. عاقبت يكي گير آورد، ساعتها به عكس خيره شد. چشمها، چشمها فرقي نكرده بود، او را از روي نگاهش ميتوانستند، بشناسند. عينك خريد، يك عينك سياه. حتا توي خانه هم از چشم بر نميداشت. شبها، شبها هم با عينك سياه ميخوابيد. چشمها محروم از روشنايي درد ميگرفت و ملتهب و اشگ ريز تير ميكشيد. چشمها؛ چشمها بلاي جانش شده بود. و يك روز دربرابر آينه وقتي چنگها را آمادهي فرو كردن به چشمانش كرده بود، متين دستهايش را گرفت.
متين! ... يعني كسي آن روز من را ديده است؟ يادم هست يكي دو تا عكاس هم بودند كه هي عكس ميانداختند.
متين دستهاي لرزان زن را به لبهايش نزديك كرد.
ـ مبادا عكسي چيزي از آن روز در آرشيوها مانده باشد. من ميترسم متين! … ميترسم!
متين دستهاي زن را بوسيد. حلقههاي خيس مو را از روي پيشاني پس زد و ناگهان محكم زن را بغل گرفت و وقتي التهاب زن در امنيت آغوش مردش عاقبت فرو نشست، آقاي متين رو به پنجرهي لاجوردي غروب بيهقهق و بياشگ گريه كرد.
بعد خانوم متين دچار جنون شد. گاه و بيگاه فرياد ميكشيد، هرچه دم دستش بود ميشكست و ميگفت: آخر مگر ممكن است؟ ميگويند لغو شده است. من ميخواهم ببينمش . ميخواهم ببينمش!
و در اوج عصبانيت و جنون بر ميگشت و به زندگياش نگاه ميكرد، حتا در يكي از همين جنونهاي آني به طرف پليسي رفت، كيفش را گشود و به فرياد گفت : ببين! خوب نگاه كن! تويش را ببين!
توي كيف البته جز يك دستمال مچاله، برس، ماتيك يا از اين قبيل، چيز ديگري نبود. چرا، البته عكسي هم از فريبرز بود.
آقاي متين دستش را ميكشيد و به التماس از او ميخواست آرام باشد و وقتي او را به پيادهرو هدايت ميكردند، لحظاتي فرصت كرد تا برگردد. برگردد و به زندگيش نگاه كند و آنگاه بار ديگر صحنه را ديد. از رو به رو، بي آنكه در آن نقشي داشته باشد.
كشف زندگي حادثهي شوميبود و بعد عادت كرد هرجا كه ميرود پشتش را به ديوار بچسباند. گوشهاي را پيدا ميكرد و پشت به ديوار ميچسباند. حتا شبها، شبها هم ديگر روي تخت نخوابيد. از فضاي خالي زير تخت احساس ناامني ميكرد. حتا اتاق خوابش را هم عوض كرد. به اتاقي رفت كه مثل اتاق قبلي زيرش زيرزمين و گلخانه نبود. با اين همه شبها صداي زير نجواهايي را ميشنيد كه به روايتي ميبايست از آن حشرات درشت ماقبل تاريخ بوده باشد كه به طور استثنايي و لابد به خاطرماندن در رسوبات عمقي زمين صاحب قدرت تكلم شده بودند.
كمي بعد شب تا صبح اين صدا ادامه داشت. بعد از چندي ديگر حتا روزها هم صداي اين حشرات را ميشنيد. همه جا اين صدا بود. ديگر جرأت نداشت راديو يا مثلاً تلويزيون را روشن كند. از همه جا همان صداي مزاحم و مرموز به گوش ميرسيد، حتا از بلندگوهايي كه صدايش تا خانه ميآمد. و اين باور بيش از هميشه قوت گرفت كه اين صدا از آن حشراتي است كه در عمق زمين خانه دارند و از گذشتهاي خيلي خيلي دور آمدهاند.
بعد دورهي بيخوابيهاي طولاني شروع شد. قرصهاي خواب را دو برابر و حتا چند برابر كرد؛ فايدهاي نداشت. تا اينكه اغلب بعد از چندين و چند روز بيخوابي در گوشهاي از خانه غش ميكرد. آقاي متين به هر والزارياتي بود تن نحيف زن را به بستر ميبرد. صورتش را با دستهاي زن ميپوشاند و وقتي زن ديگر حاليش نبود، از ته دل گريه ميكرد.
ـ اجازه ميدهيد بنشينم؟
آقاي متين ناگهان پسربچهي ده دوازده سالهاي را برابرش يافت كه از پشت عينك پنسي نگاهش ميكرد و با هر دو دست خميدگي ملايم چتري آفتابي و دخترانه را كه دستهي فلزي و براقش را به شانه تكيه داده بود، نوازش ميكرد. آقاي متين خودش را جمع و جور كرد. حوصله نداشت و تقريباً چيزي نگفت اما تكان مختصري كه به سر و يا حتا به دست و پايش داد از جانب پسر به عنوان پاسخي مساعد تلقي شد.
پسر با ظرافت خاصي چتر را بست، گوشهي نيمكت نشست و آنگاه گفت: هيچ چيز به اندازهي تنهايي برايم رنج آور نيست.
لحن بزرگمنشانهاي داشت . به خصوص تأمل پرمعنايي كه روي كلمهي «تنهايي» داشت به لحن و نگاهش حالتي پروقار و جدي ميبخشيد . آقاي متين سرش را چرخاند و بار ديگر پسر را برانداز كرد. پسر لباس مرتبي به تن داشت. جورابي ساقه بلند و پشمي به پا داشت و حال كه نشسته بود تنها خط باريكي از پوست بدنش بين جوراب و شلوار كوتاه مشكي فاصله ميانداخت.
پسرگفت: صبح ناچار شدم تركشان كنم.
آقاي متين گفت: چه كساني را؟
پسر نوك چتر را روي زمين گذاشت. دستها را بر دستهي چتر روي هم نهاد و گفت: پدر و نامادريام را.
آقاي متين با ترديد و ابهام سر تكان داد.
پسر بيحوصله مينمود. مكث كوتاهي كرد و به ناچار گفت: آنها فقط تا امشب به من مهلت دادهاند كه قناريها را از خانه بيرون ببرم.
آقاي متين بار ديگر با ابهام سر تكان داد. اما لحظهاي ديگر ناچار شد بگويد: آه ... ميفهمم!
پسر با تأكيد خاصي گفت: اما اين از عدالت به دور است.
آقاي متين ديگر علاقمند شده بود، اين بود كه گفت: اين دردناك است!
پسر سر پيش آورد و چنان كه گويي رازي را با غريبهاي در ميان مينهاد به آراميگفت: اما من مقاومت ميكنم.
آقاي متين لبخند زد، دستش را توي هوا تكان داد و گفت: موافقم!
و بعد با نوك انگشت و لابد به نشانهي نوعي صميمت ساقهي چتررا نوازش كرد و گفت: شما از سنتان بزرگتر به نظر ميرسيد.
پسر پشتش را به پشتي بلند نيمكت تكيه داد، به نوك شاخهي درختها نگاه كرد، آهي كشيد و گفت: گرفتاري عمدهي من هم همين است.
و بعد ناگهان برگشت و رو در روي آقاي متين با صداي بلند و زنانهاي جيغ كشيد: آخر شما به من بگوييد چكار بايد بكنم.
آقاي متين با خونسردي شانههايش را بالا انداخت و گفت: هيچ! بايد به حرفشان گوش كني.
اما پسر با اندوهي شاعرانه همچنانكه به دور دستها خيره شده بود، گفت: آنها يك جفت قناري كوچولوي بيچاره بيشتر نيستند.
آقاي متين گفت: بهر حال مشكل عمدهاي نيست. ميتواني آنها را بفروشي.
ـ بفروشمشان؟ مسخره است. آنها به من عادت كردهاند.
آقاي متين گفت: يا اينكه انها را به كسي بدهي.
ـ فكرش را هم نميتوانم بكنم. هيچكس نيست كه بتواند مثل من از آنها مراقبت كند.
و بعد باز با همان لحن شاعرانه گفت: آخر آنها يك جفت قناري كوچولوي بيچاره بيشتر نيستند!
اين بار آشكارا بغض داشت. لرزش پرههاي بيني را مهار كرد و چتر را ميان پاهايش فشرد.
آقاي متين گفت: معذرت ميخواهم اين بيشتر يك سئوال خصوصيست. اما لابد مقصر اصلي نامادريست. اينطور نيست؟
پسر به انكار سر تكان داد: نه ... نه! او يك آدم معموليست.
آقاي متين شانهها را بالا انداخت: پدرتان چطور؟ ... منظورم اينست كه رابطهتان با او چطور است؟
پسر با خونسردي آشكاري گفت: ازش خوشم نميآيد. او يك ديكتاتور است.
آقاي متين گفت: حالا ميخواهم يك سئوال خصوصي ديگرازشما بكنم.
پسر با شگفتي به آقاي متين خيره شد. آقاي متين خودش را جمع و جور كرد و بعد با احتياط وهمانطور كه زير چشمي پسر را ميپائيد، گفت: مادرتان؟ منظورم اين است كه كجاست؟
پسر بيدرنگ گفت: من هيچ دوست ندارم راجع به او با كسي صحبت كنم.
آقاي متين گفت: معذرت ميخواهم. جداً معذرت ميخواهم.
پسر بار ديگر لبهايش لرزيد و به نجوا گفت: اخر آنها يك جفت قناري كوچولوي بيچاره بيشتر نيستند.
آنگاه برگشت و خيره به چشمهاي آقاي متين گفت: ازش متنفرم. او يك ديكتاتور حسابيست. حتا به من اجازه نميدهد بعدازظهرها در خلوت خودم بمانم. ميدانيد ... چطور بگويم؟ من درست گوشهي حياط، كنار پنجرهي زيرزمين، زير سايهي درخت به، جايي كه شاخههاي درخت خيلي به زمين نزديك شدهاند براي خودم گوشهي دنجي درست كردهام. دوست دارم بعدازظهر آنجا بنشينم و كمي فكر كنم. گاهي وقتها قفس قناريهايم را هم با خودم ميبرم. من ميتوانم مژههايم را به هم نزديك كنم و ناگهان وارد دنياي ديگري شوم. من ميتوانم كره اسبهايي را ببينم كه از حاشيهي رودخانهاي كه از ميان حياط ميگذرد، عبور ميكنند ... يا ... دستمال حرير بزرگي، پر از سيب كه يك جايي ميان زمين و آسمان همين طوري براي خودش آويزان است و آنجاست كه با همه چيز ميتوانم حرف بزنم. حتا با سنگها. و آنها هم جواب مرا ميدهند. ميفهميد سنگها جواب مرا ميدهند.
آقاي متين با شگفتي گفت: باور كردني نيست. چه ذهن قشنگي داريد.
پسر گفت: همين! همهتان همين را ميگوييد . اما بيشتر مرا پسر بچهاي ميبينيد كه كمي هم خل وضع است.
آقاي متين گفت: اصلاً اينطور نيست. دستكم به نظر من كه اينطور نميرسد.
پسر گفت: داشتم برايتان ميگفتم ... بعضي وقتها هم ميتوانم از پردهي توري مژههايم وارد يك باغ شوم. آنجا گلهاي باغچهمان هم هستند كه هر كدام يك پنجرهي روشن دارند، من ميتوانم از شيشهي اين پنجرهها رد شوم. آنجا آفتابي هست؛ بعد يك پاشويهي بلور ...
از پيچ جادهي كوتاه شن ريزي شدهاي كه تا نيمكت آنها ادامه داشت، زني به ناگهان بيرون آمد و گفت: اصغر! خدا مرگت بدهد كجا رفتهاي؟
زن دستهايش را به طرز تهديدآميزي به كمر زده بود. پسر سرش را پيش آورد و گفت: اين عفريته مادرم است. خدا خودش به خير كند.
زن به نيمكت نزديك شد و گفت: نگاهش كنيد ترا به خدا. اين لباسها را از كجا آوردهاي؟ اين چتر مال كيست؟
پسر از روي نيمكت برخاست. چتر را به زمين انداخت. چشمها را هم كشيد و بعد از لحظاتي چند كه صداي فشفشه واري از حنجرهاش بيرون داد، پا به فرار گذاشت.
زن دمي به پسر كه اينك دور ميشد نگاه كرد. بعد دستش را روي سينه گذاشت، چشمها را بست و با نالهاي دردمندانه گفت: خدا ترا بكشد؛ داري مرا از بين ميبري.
آقاي متين با بهت و ناباوري به زن نگاه ميكرد.
زن چشمها را گشود و با نگاهي پوزشخواهانه به آقاي متين گفت: از شما پول نخواست؟
آقاي متين گفت: ابداً. خواهش ميكنم بنشينيد. برايم تعريف كنيد چه خبر است. به نظرم نابغه ميآيد.
زن گفت: همهتان همين را ميگوييد، همهتان. او يك بچهي شرور و لجباز و دروغگوست.
آقاي متين گفت: حسابي گيج شدهام؛ موضوع از چه قرار است؟
زن گفت: او شرور و ديوانه است. عاقبت مرا ميكشد.
آقاي متين گفت: باور كردني نيست.
زن گفت: او قاتل گنجشكهاست. بعداظهر گوشهي حياط كمين ميكند و با تير و كمانش هر چه گنجشك روي درخت بنشيند لت و پار ميكند. حالا هم دو تا گنجشك زخميرا توي قفس زنداني كرده است و كسي جرأت نميكند به آنها دست بزند.
ناگهان آقاي متين دچار دلشوره شد. برگشت. احساس ناامني ميكرد. كاش مرجان ميآمد و او را هم ميبرد. ميبردش به همان شهرستان دوردست. ترس برش داشته بود. باز به راه نگاه كرد و ناچار صداي موذي و مزاحم همان حشرات قديميراشنيد. اما فريبرز؟ ممكن بود تلفن بزند. برخاست. از كدام سو بايست ميرفت؟ با شتاب به راه افتاد. پشت سرش غوغاي گنجشكها بود. ميترسيد برگردد. تا خانه را دويد. يكنفس و حالا كه برابر خانه ايستاده بود، كليد را پيدا نميكرد. همهي جيبها را گشت و عاقبت ... در را باز كرد. تلفن همچنان زنگ ميزد.
آقاي متين دويد.
ـ الو.
صدا از آن سو گفت: منزل آقاي متين؟
ـ بله.
يك سر تشريف بياوريد اينجا.
ـ بله؟
ـ مگر صدا نميرسد؟ يك سر تشريف بياوريد اينجا.
ـ هان؟
ـ ميگويم بياييد وسايلش را ببريد.
بار ديگر صداي حشرات بلند شده بود و همه جا پر از لكههايي بود كه همهي ماههاي گذشته دو تايي زن و شوهر روي راه به دنبالش گشته بودند. ميترسيد. لكهها او را ميترساند ... عقب عقب رفت. پشت به ديوار تكيه داد. اما ديوار هم ديگر امنيت نميآورد. مثل ديوانهاي از خانه بيرون پريد. بيرون خانه اما ... نه ممكن نبود. نسيم ملايمي از همه طرف به سويش ميورزيد. چشمها را تنگ كرد و از ميان تور مژهها گذشت. دستمال حريري پر از سيب ميان زمين و آسمان آويزان بود. سنگها، سنگهاي كنار راه همه به زمزمه به او چيزي گفتند. ديوارها همه سبز ميزد و مهي شيري رنگ همه جا بر سطح زمين جاري بود. گلها پنجرههايشان را باز ميكردند و ميان آفتابي كه آنجا بود زنش را ديد؛ از پشت تور كلاهش به او لبخند ميزد. در كت و دامن كتان تابستاني چقدر جوان و زيبا شده بود. بر لبهي كلاهش گلي بود و پرندهاي. زن دست تكان داد. از روي جويها ميپريد؛ به سويش ميآمد. راه نميرفت، پرواز ميكرد. قوهاي سپيد در درياچه سيمگون شنا ميكردند و از گلها بخاري گرم در هوا منتشر ميشد. آقاي متين بازو به بازوي زنش داد و سرشار از حس معطري كه احاطه اش كرده بود عاقبت در انتهاي راه پسري را ديد غوطهور در همان مهي كه از اسفالت خيابان بر ميخاست؛ با قفسي در دست به سويش ميآمد و او ميتوانست صداي قناريها را به وضوح بشنود.
بازنشر مطالب منتشر شده در سخن، در ساير سايتهاي اينترنتي تنها به صورت لينك به صفحهي مربوط در سخن و بدون انتشار اصل مطلب مجاز است. بازنشر در رسانههاي چاپي بدون اجازهي نويسنده ممنوع است