بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > مقدمه کتاب زنان در سایه "در چرایی این دفتر"
مقدمه کتاب زنان در سایه "در چرایی این دفتر"
مصاحبه ناصر مهاجر با فریبا ایرج
شنبه 28 اوت 2010
زندگى و سرنوشت این زنان مسئلهى ذهنى من شد. حالا مىخواستم بدانم اين زنان وقتى همسرانشان دستگیر شدند یا به جوخههای اعدام سپرده شدند، چگونه در جامعهی مردسالار ما با مشکلات دست و پنجه نرم کردند؟ چگونه بار سنگین تربیت کودکانشان را به دوش کشیدند؟ و چگونه با سنتهای کهنه و دستوپاگیر به مبارزه پرداختند. مىخواستم بدانم اين زنان انقلابى ، پس از آزادى چگونه با بیعدالتىها، تبعیضها، بیحقوقی، فشار روحی و اقتصادی، جنگیدند و وا ندادند.
ناصر مهاجر: سال ٥٧ تا ٦٠ به مبارزه روی آوردی؛ در پیوند با یک جريان سیاسیى چپگرا. بهار آزادى و دموکراسی نیمبند که رخت بست و اختناق و اعدام و شکنجه كه فراگير شد،مجبور شدى كه خانه و خانواهات را رها كنى و به گونهاى زندگى پنهانى رو آوردى. هیچ پنداشته بودى كه پیآمدهاى كنُشگرى سياسى تو براى خانوادهات چيست؟
فريبا ايرج: در آن وضعيت من شخصا به خانواده به ویژه پدر و مادرم فکر نمیکردم. خُب انقلاب شده بود؛ فضای باز سیاسی بود و جامعه در جُنب و جوش بود تا این که رفته رفته فضاى سیاسی بر ما که نیروهای رژیم نبودیم تنگتر شد.
من سال تحصیلی ٦٠-٥٩ به نوعی ممنوعالتحصیل شدم و اجبارا شهرمان و پدر و مادرم را ترک کردم و نزد برادرم رفتم. از این مقطع به بعد شاید بشود گفت بدون این که خود- آگاه به وضیعت باشم، زندگی نیمهمخفی را آغاز کردم. چندی از استقرارم در تهران نگذشته بود که جنگ ایران و عراق شروع شد و برادرم چون منقضی خدمت ٥٦ بود، یعنی آخرین دورهی نظام وظیفهی قبل از انقلاب را مىگذراند، به جبهههای جنگ اعزام شد. و اين در واقع شروع از هم پاشیدگی خانواده بود. برادر ديگرم فراری بود؛ چون سرباز وظیفه بود و رژیم لشكر كشى به كردستان را در دستور كارش قرار داده بود، خیلی از جوانها زیر بار این خفت نمیرفتند و حاضر نمىشدند روی هموطنان كردشان اسلحه بکشند. یکی دیگر از برادرهايم را هم به خط مقدم جبهههای جنگ اعزام كردند. او شش هفت ماهی زیر توپ و خمپاره و در سنگرهای خاکی و شنی سر كرد. بالاخره هم گروهان و لشکرشان منهدم شد و برادرم در اثر اثبات خمپاره زخمی شد و با ریسک از دست دادن یکی از پاهایش مجبور شد کیلومترها سینهخیز برود تا خود را از منطقه دور کند. او مدتها در بیمارستان بود و ما ماهها از او بیخبر بوديم و در نگرانی به سر مىبرديم. شش و هفت ماه طول كشيد تا پيدايش شد. يعنى تلفنى به ما خبر دادند كه در يكى از بيمارستانهاى اصفهان بسترى است.
در همين دوره بود كه جنبشهاى اعتراضى اوج گرفت. دانشآموزان هم خيلى فعال بودند. در تظاهرات دانشآموزان شهر ما يك دانشآموز زیر ۱٦ سال كشته شد و اين فضای سیاسی شهر را بسیار سنگین كرد. تعقیب و مراقبتها بيشتر از پيش شد؛ شکنجه در زندانها عمومى شد و کشتن زندانی سیاسی هم رو به افزايش گذاشت. يكى از مبارزين را در زندان كشتند؛ ولى اعلام كردند كه او دست به خودسوزى زده است.
در پایان آن سال تحصیلی، من همچنان در تهران نزد دوستی زندگی میکردم که خبر کشته شدن یکی از دوستان بسیار نزدیک و صمیمیام را شنيدم. یک بعدازظهر جمعه، در روز روشن او را وسط خیابان به قتل رساندند. چندی بعد یکی دیگر از رفقایم را كشتند. تازه از مخفیگاهش خارج شده بود و نزد پدر و مادرش مىرفت كه با تیر به او شلیک کردند.
شرایط زندگی روز به روز دشوارتر میشد. این شرایط امكان رفت و آمد و دیدار با خانواده را کاهش میداد. به اجبار هر چند ماه نزد دوستی میماندم. امکان داشتن خانهای مستقل را نداشتم. از طرفى تنها زندگى كردن هم مشكلات و خطرات خاص خودش را داشت.
در آن شرایط به تنها فردی که فکر نمیکردم، مادرم بود. مادری که خواب و خوراکش اشک ریختن برای فرزندانش بود. يكى از برادرانم برای حفظ خودش و حفظ اسرار تشکیلاتی و همچنین حفظ رفقایش، در یکی از مناطق محروم کشور مشغول به کار شده بود1 و مجبور شده بود هر گونه ارتباط با خانواده را قطع كند. يكى ديگر از برادرانم را در همين دوره دستگير مىكنند. خبر دستگيرىاش را همسرش به مادرم داد. مدتها نمىدانستيم كجاست و چه به سرش آمده. ماهها مادرم از اين زندان به آن زندان و از اين كميته به آن كميته مىرفت تا ردپايى از او پيدا كند. حتا پس از آن كه فهميد در كدام زندان است، تا ماهها ملاقات نداشت.
در آن زمان سایهى مرگ بر نقطه نقطهی شهر و دیار افتاده بود. بیاعتمادی عمومى بود. نه تنها نسبت به همسایه و همكار؛ كه نسبت به دوست و رفیقی که تا چندی پیش با او ندار بودی و تمام زیروبم زندگی یکدیگر را مىشناختى. ارتباطهايم محدود و يا قطع شده بود. نمىدانستم چه كسى دستگير شده و چه كسى تحت پيگرد است. از خودم مىپرسيدم آیا فلانى هم فراریست؟ آیا زندگیى مخفی دارد ؟ آیا تحت تعقیب است؟ آیا مثل تو در به در شده است و به دنبال پناهگاهی می گردد تا خود را دیگران را حفظ كند؟ نكند در تور پليس باشد؟ نكند دستگير شده باشد؟ اگر دستگير شده باشد، مرا و رفقايى را كه مىشناسد،لو خواهد داد؟ مبادا مجبور به همکاری شده باشد و حالا دارد به دنبال طعمه میگردد؟
در این فضا به پدر و مادر فکر نمیکردم. به خود و رفقا فكر مىكردم. به اين كه بايد خودم را حفظ كنم و به اين كه بايد مقاومت كنم. از آن جا که تجربه زندان نداشتم، خيلى مراقبت مىكردم.دائم در حال حركت بودم از اين شهر به آن شهر مىرفتم. گاهی سر از تهران در میآورم و گاهی از اهواز و اصفهان و بروجرد.
اما پس از سال ٦٢ که بخش بزرگى از هییت سیاسی و کمیتهی مرکزی احزاب و سازمانهاى سیاسی دستگیر شدند، شکل مقاومت تغییر کرد. تلاش ما در اين راستا بود که خودمان را به سپاه پاسداران معرفی نکنیم. به یاد دارم که در همان دوره رفیقی که بسیار به هم نزدیک بودیم به خانهی ما آمد و داد پند و نصیحت سر داد که: نباید خود را معرفی کرد؛ باید مقاومت کرد و... اما وقتی نگاهم به انگشتانش افتاد، اثر مرکب آبی را مشاهده کردم که خلاف گفتههایش بود. او طبق رهنود رهبران حزب توده ایران، خود را معرفى كرده بود!
در اين مقطع بود كه به اين نتيجه رسيدم كه بايد براى هميشه شهرم را ترك كنم. شهری که در آن متولد شده بودم؛ دیار دوران کودکی و یاران دبستانی،مدرسهای که خواندن و نوشتن را به من آموخته بود. شهرى كه نقطه به نقطهی آن را با خاطرات خوش کودکی و نوجوانی زندگى كرده بودم. شهری که کوههایش را هر جمعه نورديده بودم؛ چه وقتى كه پُر از برف بود و پُر غرور و چه در بهار که غرق در گُل و بوته مىشد و گویی جامهاى سبز برتن مىكرد. شهرى كه كوههايش نظارهگر دشمنیها و دوستىها، گریزها و پناهآوردنها بود. كوههايى كه ميعادگاه جوانانی مثل من بود؛ جوانانى با آیندهی نامعلوم و ناروشن، در بيم و اميد، در خشم و نفرت و در انديشهى آزادى و عدالت. جوانانى كه اينك شكست خورده بايد پا در راهى ديگر مىگذاشتند؛ با کولهباری از غم و غصه، با تنی فرسوده و چشمانی خسته از تعقیب و مراقبت. و به سوى مقصدی نامعین.
به کجا بايد مىرفتم؟ کدامین جاده را بايد در شب زیر پا مىگذاشتم ؟ نگاهی حسرتبار به پدرم انداختم که در گوشهی حياط ايستاده بود، درد دوری فرزندانش را با سکوت و آرامش همیشگیاش تحمل میکرد و مرا به مقاومت و انسان بودن تشویق مینمود. سحرگاه ١٥ خرداد ١٣٦٢ از شهرم گريختم. اما هنوز آمادگى آن را نداشتم كه ايران را ترك كنم.
ناصر مهاجر: مشكلات اين دورهى آوارهگی را چگونه تاب آوردى؟ به عنوان یک دختر تنها و ازدواج نکرده ، مشكلات زن بودن را در جمهورى اسلامى چگونه زيستى ؟
فريبا ايرج: من در آن دوره به مسئلهى زن، حساس نبودم. این مسئله را زیرمجموعهی مسئلهى سیاسیاى كه داشتم، به حساب میآوردم. به عنوان یک زن و یا دختر تنها اگر هم با مشكلاتى روبرو مىشدم كه مىشدم، آن را به حساب مشكلات عمومى مبارزه با جمهورى اسلامى مىگذاشتم. چون حساسیت نداشتم، متوجه ابعداد موضوع نبودم و دچار تناقض با خودم نشدم.
ناصر مهاجر: شخصیتهایی که در کتاب تو آمدهاند، همه از یک منطقه برخاستهاند. در آن زمان كه در ايران بودى، آنها را میشناختی؟
فريبا ايرج: جز دو نفر هیچکدام از دوستانى را كه براى اين كار با آنها گفتگو كردهام، نمیشناختم. آن دو نفر را هم دورادور مىشناختم. بهتر است بگوم كه تنها نام آنها را شنیده بودم و چيزهايى در بارهى زندگىشان به گوشم خورده بود. با آنها در خارج از كشور آشنا و دوست شدم.
ناصر مهاجر: اما همين كه آنها دورادور مىشناختى، براى پاگرفتن اين كار مهم بود. تو ابتدا به ساكن با هيحيك از آنها روبرو نشدى. دربارهى هر يكشان چيزهايى شنيده بودى و آگاهىاى داشتى. آن ها هم بيش و كم شناختى از تو داشتند، درست نيست؟
فريبا ايرج: درست است. از هريك از آنها تصورى در ذهنم داشتم. اين تصوری اساساً در خارج از كشور شكل گرفت و بيشتر از طريق بستگان و دوستان دور و نزدیک. مثلا شنيده بودم كه لادن با چه مشقتى به ملاقات همسرش مىرفت. در سرما و گرما مسافت طولانیاى را طى مىكرد كه خودش را به تهران برساند. مىشنيدم كه بارها نگذاشته بودند همسرش را ببيند. مىشنيدم كه ملاقات نمىدادند، بد رفتارى مىكردند و... او اينها را تحمل مىكرد و به قول معروف خم به ابرو نمىآورد و به شهرستان بازمىگشت تا دوباره و در وعدهى ديگر به ملاقات همسرش رود.
دربارهى آزاده هم جسته و گريخته چيزهايى به گوشم خورده بود كه آزار دهنده بود و پذيرشش آسان نبود. وقتى مىشنيدم پدر و مادر همسر كشتهشدهاش او را زير فشار گذاشتهاند كه با برادر او ازدواج كند و او مقاومت مىكند، آه از نهادم بلند شد. تا مدتها مسئلهى ذهنىام اين بود كه او چگونه اين مسئله را حل خواهد كرد.
داستان زندگى آوا هم دل مشغولى من بود. با یک کودک دو ساله چگونه توانست زندگى مخفى كند؛ از این شهر به آن شهر فرار كند و اين كه چطور توانست خودش را به خارج از كشور رساند.
اوايل كه به خارج آمدم، اين گونه خبرها را مىشنيدم و از كنارشان مىگذاشتم. اما پس از اين كه به ثبات رسيدم، برخوردم تغيير پيدا كرد. دلم مىخواست جزييات مشكلات اين زنان را بدانم. احساس مىكردم كه زن بودن آنهاست كه مرا نسبت به مشكلاتشان حساس كرده است. مىديدم كه مردان دور و بر، با آن نوع مشكلات روبرو نيستند. يا اگر هم هستند، طرز ديگرى رفتار مىكنند. خودم هم كلى مشكل داشتم.
ناصر مهاجر: و اين طور شد که به فکر افتادی با خودشان تماس بگيرى و از زبان خودشان داستان زندگىشان را بشنوى و به بازانديشىى اين تجربهها بنشينى!؟
فريبا ايرج: همانطور که قبلا توضیح دادم هميشه در اطرافم زنان زیادی بودند که مستقیم و يا غیرمسقیم در مبارزهى انقلابى نقش داشتند. در به ثمر رساندن انقلاب ٥٧، دوش به دوش مردان شركت كرده بودند؛ چه با همسران، چه با برادران و چه تنها. وقتی به تاریخ مراجعه مىكردم مىديدم كه حتا پيش از مشروطه زنان ما در مبارزات اجتماعى حضور داشتند. اما جز قرة العين و يكى دو زن ديگر، نامى از آنها نمىديدم. دربارهى مبارزهشان هم بيشتر كليات بود كه مىخواندم يا مىشنيدم. در عوض دربارهى مردان مبارزمان، اطلاعات به نسبت خوب و مشخصى در اختيار عموم است. و جالب اينجاست كه زمانى اطلاعات در اختيار نيست و يا كم و نامشخص است كه به زنان آن مردان مىرسيم. نام همسران ستارخان، حيدرخان و حتا مبارزان دورهى بعد از مشروطيت را كمتر مىدانيم. من همواره به این موضوع فکر مىکردم که زنان این مردان مبارز و بزرگ تاریخمان چه سرنوشتی داشتند؟ در هم و غم زندگى و مبارزهی خودشان و همسرانشان، چه مىكردند و چه مشکلاتی بر سر راه خود داشتند؟ پُرمسلم است كه در رساندن مردان به هدفهاى متعالىشان نقش مهم و سازندهای داشتهاند.
در اوايل دههى هفتاد خودمان، وقتى خاطرات زنانى را كه از زندانهاى جمهورى اسلامى نجات پيدا كرده بودند را مىخواندم، نوعى رضايت خاطر پيدا مىكردم. با این كه خواندن خاطراتشان سخت بود و مرا مثل هر كس ديگرى آزار مىداد، از وجود چنان زنان جسور، مستقل و متكى به خود، احساس غرور به من دست مىداد. از اين كه زنان سكوتشان را شكستهاند و از آن چه به سرشان رفته با صراحت حرف مىزدند، خوشم مىآمد. اين همه خاطرات زندان از زبان زنان، به خودى خود، گوياى تحولى در موقعيت زنان ايرانى بود. زنى كه قرار بود له شود، خودش نباشد، دبالچهى شوهر يا پدر و برادرش شود و در گوشهى خانه، خانه دارى و توليد مثل كند و به پرورش نسل آينده اتكاء كند، روى پاخودش روی پای خودش بایستند و در مقابل جلادها عرضه اندام مىكرد.
خواندن خاطرات زنان زندانى، اين سوال را براى من به وجود آورد كه اين زنان پس از آزاد شدن از زندان با مشكلات چگونه روبرو شدهاند. به اين مسئلهى مهم كمتر پرداخته شده. اصولا پرداختن به مشكلات زندگى روزمره در بيرون از زندان توسط زنان سياسى ما، كمتر مطرح بوده. اين هم براى من، كم كم مسئله شد. از خود مىپرسيدم: چرا به اين قبيل مسایل نمىپردازيم. چرا نام و نشانی از زنان مبارزى كه در عرصهى زندگى روزمره هم سربلند بودهاند، نيست؟ چرا زندگى آنان كمتر ثبت شده است ؟ چرا اثری از آنان نمی بینیم؟ آنها همه جا حضور دارند. هركداممان؛ چند نفرى از آن را مىشناسيم و شنيدهايم كه چگونه تك و تنها مجبور به بازساختن زندگى از صفر شدهاند: با بچه، بىبچه. با دست خالى و امكانات جزيى. در ايران، در تبعيد، و ...
زندگى و سرنوشت این زنان مسئلهى ذهنى من شد. حالا مىخواستم بدانم اين زنان وقتى همسرانشان دستگیر شدند یا به جوخههای اعدام سپرده شدند، چگونه در جامعهی مردسالار ما با مشکلات دست و پنجه نرم کردند؟ چگونه بار سنگین تربیت کودکانشان را به دوش کشیدند؟ و چگونه با سنتهای کهنه و دستوپاگیر به مبارزه پرداختند. مىخواستم بدانم اين زنان انقلابى ، پس از آزادى چگونه با بیعدالتىها، تبعیضها، بیحقوقی، فشار روحی و اقتصادی، جنگیدند و وا ندادند.
ناصر مهاجر: خُب وقتى به سراغشان رفتى، با چه روبرو شدى؟ دلگشایی براىشان آسان بود؟ تا چه حد به مسایل مىپرداختند و تا چه حد نمىپرداختند؟ منظورم اين است كه آيا از همان آغاز كار آمادگى براى گفتگويى روشن و به نسبت شفاف را داشتند؟ مىتوانستند و مىخواستند سفرهى دلشان را برايت بگشايند؟
فريبا ايرج: خيلى دلم مىخواست، كار را با زنانى كه در ايران زندگى مىكنند، آغاز كنم. اما به دلايلى اين كار سر نگرفت. به اين ترتيب با زنانى تماس گرفتم كه در آغاز دههى شصت خودمان ايران را ترك كرده بودند. اول با دوستى تماس گرفتم كه در پاريس زندگى مىكند. او به دلايلى به پيشنهاد من جواب رد داد.
بعد با شيرين تماس گرفتم كه از ايران همديگر را مىشناختيم؛ دورادور البته. او خيلى از پيشنهاد من استقبال كرد. خودش واسطهى تماس من با آوا، آزاده و لادن و دوست ديگرى شد كه ماجرايش را بعد تعريف خواهيم كرد. آوا را از ايران مىشناختم. اما با آزاده و لادن در اروپا آشنا شده بودم. آنها هم كه از طريق شيرين در جريان اين پروژه قرار گرفته بودند، علاقهمندىشان را در چند تماس تلفنىاى كه با هم داشتيم، نشان دادند. وقتى دربارهى مكان و زمان گفتگوها توافق شد، آزاده پيشنهاد كرد كه با ميهن هم به صحبت بنشينم. ميهن را اصلا نمىشناختم و در جريان گفتگو از او شناخت پيدا كردم. خيلى راحت با من حرف زد. به طور كلى همهى آنها، كه امروز از دوستان نزديك من هستند، خيلى راحت صحبت كردند: با صميمت، بدون پردهپوشى و بىدريغ. فضاى گفتگو هم فضايى مهربان و آرام بود؛ آرامشى دلپذير. علىرغم اين كه موضوع گفتگوها سنگين، غمانگيز و دردآور بود.
ناصر مهاجر: زنان كتاب، همشهرىاند. به اروپا هم كه پرتاب شدند، در يك كشور فرود آمدند.
فريبا ايرج: كاملا تصادفی بود. و من مدیون شیرین دوست عزیزم هستم که توانست این زنان را كه در يك كشور واحد هستند اما در شهرهاى مختلف زندگى مىكنند، گرد هم آورد.
ناصر مهاجر: گفتگوها را به چه شكل و به چه ترتيب پيش بردى؟
فريبا ايرج: قبل از اين كه به سمت شهر محل اقامت دوستان راه بيافتم، پرسشنامهاى تهيه كرده بودم. اولين گفتگويم كه با شيرين صورت گرفت، بر پايهى آن پرسشها است. پس از آن گفتگوى اول و تامل دربارهى آن، يك مرتبه به ذهنم رسيد به جاى آن كه با پرسشهاى مشخص گفتگو را آغاز كنم، از مصاحبه شونده بخواهم كه خودش سررشتهى گفتگو را به دست بگيرد و زندگىاش، از زندان تا تبعيد را برايم تعريف كند. در اين طرح جديد، ميدان وسيعترى براى مصاحبه شونده ايجاد مىشد و نقش من محدود مىشد به اين كه گهگاه و هركجا كه ابهامى مىديدم و يا نكتهی ظريفى كه نياز به شرح و بسط داشت، دخالت كنم. اين طرح را با لادن اجرا كردم و نتيجهاش مثبت و رضايتبخشتر بود. به همين دليل اين روش را پىگرفتم و در گفتگو با آوا، ميهن و آزاده هم از همان روش استفاده كردم. اين را هم بايد اضافه كنم كه هر گفتگو به شكل خصوصى انجام شد و بدون حضور يك فرد ثالث.
ناصر مهاجر: فكر ميزگرد چطور شكل گرفت؟
فريبا ايرج: يك بار كه با همسرم صحبت مىكردم، اين فكر مطرح شد. اما من در عملى بودن آن ترديد داشتم. مىترسيدم كه دوستان اذيت شوند؛ احياناً محضورى داشتهباشند و نخواهند در برابر كس ديگرى از مسئائل خصوصىشان صحبت كنند. اما پس از مصاحبهى سوم، يعنى مصاحبه با آوا برايم مسلم شد كه مىشود آن طرح را عملى كرد. آنها بيشتر از آن چه من فكر مىكردم به هم نزديك و با هم صميمى بودند. از طرف ديگر در جريان گفتگوها مسایل مشتركى طرح شده بود. بارها شنيده بودم: بگذار اين مسئله را از فلانى بپرسم؛ حافظهى او از من بهتر است. بعد از مصاحبه با آوا و قبل از مصاحبه با آزاده، با شيرين مشورت كردم و از او پرسيدم: دربارهى يك ميزگرد كه همهمان در آن شركت داشته باشيم، چه فكر مىكنى؟ من دلم مىخواهد پس از آخرين مصاحبه همه با هم بنشينيم و اين بار تجربههاى فردى را به صورت جمعى بررسى كنيم.
شيرين اين درخواست من را نيز با دوستان درميان گذاشت. شب آخر، پيش از شام، مسئله را طرح كرد. همه موافقت كردند. نشستيم و دو سه ساعتى حرف زديم كه ريزش در پايان كتاب آمده است.
ناصر مهاجر: پس از ميزگرد و بازگشت به پياده كردن نوارها نشستى؟
فريبا ايرج: بله از فرداى آن شب هم نشستم به پيادهكردن نوارها. به محض اين كه از كار به خانه مىآمدم، كار را شروع مىكردم. البته عمدهى كار يك شنبهها انجام مىشد كه تنها روز تعطيلىام بود. فكر مىكنم بيست روز طول نكشيد كه همهى نوارها را پياده و تايپ كردم و براى دوستان فرستام كه آن را بخوانند و ...
ناصر مهاجر: هرچه گفته بودند را پياده كردى، يا چيزهايى را هم سانسور كردى؟
فريبا ايرج: هر چه روى نوار بود را پياده كردم و هيچ چيز را حذف نكردم. قرارم با آنها اين بود كه آن چه را كه نمىخواهند چاپ شود، خودشان حذف كنند. كه بايد بگويم بيشترشان چيز زيادى حذف نكردند. البته همهى ردهاى امنيتى را پاك كردند؛ از اسم واقعى خودشان گرفته تا اسم شهرشان، اسم پدر، مادر، خواهر و برادر و همسر و فرزندان و دوستانشان را كه در ايران زندگى مىكنند. در مواردى هم برخى حرفها را تعديل و يا تلطيف كردند كه براى من قابل فهم بود؛ نمىخواستند به نزديكشان را از خود برنجانند و چيزهاى ناپسند دربارهىشان گفته باشند. همينجا بايد بگويم آن دوستى كه كمى قبلتر به او اشارهاى داشتم، پس از اين كه متن تايپ شده به دستش رسيد، تلفنى به من گفت مايل نيست كه گفتههايش چاپ شود.
ناصر مهاجر: به چه دليل؟
فريبا ايرج: گفت كه متن كامل نيست و دلش نمىخواهد كه يك چيز ناقص به چاپ برساند. گفتم: خُب وقت دارى، مىتوانى هر چه بخواهى به متن اضافه كنى. گفت: خيلى حرف براى گفتن دارم؛ اما الان آمادگى و وقتش را ندارم. اصرار من هم به جايى نرسيد. البته او از آغاز هم تمايل خيلى زيادى به مصاحبه نداشت.
ناصر مهاجر: آزرده شدى، نه؟
فريبا ايرج: در لحظه آزرده شدم. نكتههاى خيلى جالبى در گفتههايش بود و دلم مىخواست كه نكتهها در كتاب بيآيد. خُب زحمت هم كشيده بودم. اما پس از چند روز فكر كردن، به او حق دادم. صحبت جدى در بارهى تجربههاى دردناك و طاقتفرسا، كار آسانى نيست: چند سال حبس و جدا از فرزند زندگى كردن، شنيدن خبر مرگ همسر در زندان، مشكلات زندگى براى زن متعهدى كه هميشه مىخواسته خودش فرزندش را بزرگ كند، گريز از ايران و جنگ زندگى در تبعيد. حتا مرور اين خاطرات، واقعاً آمادگى مىخواهد. خودتان كه بهتر مىدانيد، بعضى وقتها سالها بايد بگذرد كه فرد بتواند آمادگى به زبانآوردن آنچه از سرش گذشته را به دست آورد. همان وقت كه پاى صحبتش نشسته بودم، از اين كه به گذشته مىبردمش و باعث آزردگی روحیاش شده بودم، ناراحت بودم. قابل پيشبينى بود كه دچار ترديد شود و نخواهد حرفهاى ناقص و ناتمامش چاپ شود. در نهایت هم حق تصمیم با او بود.
ناصر مهاجر: ديگر دوستان اما دچار ترديد نشدند!؟
فريبا ايرج: نه، بسيار راضى و خوشحال بودند. از اين كه توانسته بودند پس از سالها و با فاصله، در فضايى صميمى از تجربههاى سخت زندگىشان صحبت كنند، درد دلشان را بگويند و عواطفشان را بيرون بريزند، رضايت خاطر داشتند. با اين كه گاه دچار احساسات رقیق هم مىشدند و با اشک و گریه خاطراتشان را تعریف مىکردند. هرچند كه ديگر زنانى باتجربه و به قول معروف دنياديده شده بودند و دربارهى خيلى از مسایل زندگى حرفى براى گفتن داشتند. چيزى كه به نظر من خيلى مهم مىآيد، فضاى گفتگوهاست. تعارف و رودربايستى در كار نبود. و فكر مىكنم كه اين فضاى بىريا و بىتكلف به خاطر فهم متقابل، تجربهى مشترك و ارزشهاى مشترك به وجود آمد.
یکی از دوستان میگفت وقتى تازه به خارج آمده بودم، با خيلى از روزنامهنگاران اروپايى مصاحبه داشتم كه دربارهى اعدام همسرم، زندان خودم و گريز از مرز، از من مىپرسيدند. وقتى با آنها صحبت مىكردم، هرگز دچار احساسات و عواطف نشدم و يك بار هم حتا گريه نكردم. اما وقتى با تو صحبت مىكردم، نتوانستم جلوى سرريز احساساتم را بگيرم. به قول آزاده، شايد نوعى تراپى هم بود.
براى خودم هم اين تجربه خيلى جالب بود. مدتها بود که در چنین جمع صمیمى قرار نگرفته بودم. آن همه صميميت، حساسيت و جديت در برخورد به مسايل زندگى كه محصول مبارزهى با فكر و تامل است، مرا به شدت تحت تاثير قرار داد. هنوز هم تحت تاثيرش قرار دارم.
ناصر مهاجر: مىخواستم بدانم كوششى كه براى درك بهتر مشكلها و چند و چون مبارزهى زنان زندانى يا زنان زندانيان پيشين كردى، چه رهآوردى براى خودت داشت؟ براى شناخت بهتر از خودت به عنوان زنى كه خودش دستى بر آتش مبارزه داشت و هنوز هم دارد؛ با بيش و كمش كارى نداريم.
فريبا ايرج: اين تجربه به من آموخت که زنان چه قدرت سازندگیى بالايى دارند؛ چه در ساختن زندگی خودشان و چه در ساختن زندگی دیگران. زنان كتاب با تمام فشارهای روحی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و با تمام کمبودها و بىتجربگىها، از جمله نداشتن تجربهى زندگی در خارج از کشور و نشناختن محیط و نداستن زبان، نهتنها توانستند گليمخودشان را از آب بيرون بكشند، تحصيلاتشان را ادامه بدهند، وارد جامعه بشوند، مشاغل مفيدى به دست آورند، فرزندان خوبى تحويل جامعه بدهند، كه حتا توانستند به دادِ پناهندگان و مهاجرين هموطن و غير هموطنشان هم برسند. كمى پس از اين كه در محيط جا افتادند، انجمنهایی تشکیل دادند و كارهاى موثرى كردهاند. بعد با انجمنهاى زنان كه كارهاى انساندوستانه انجام مىدهند، به همكارى پرداختند و در این زمینه هم موفق بودهاند. در بالا بردن سطح آگاهى مردم كشور ميزبانشان نسبت به آن چه در ايران مىگذرد و حساسكردن افكار عمومى به جنايتهاى جمهورى اسلامى هم تاثير داشتهاند. البته در اين پروسه خودشان هم كُلى رشد كردهاند. براى من خيلى جالب است كه هيچكدام از آنها در پى انتقامگيرى و اعدام آمران و عاملان اعدام و شكنجه و آزار همسران و بستگان و دوستانشان نيستند؛ گرچه همه در انديشهى دادخواهىاند و اجراى عدالت! اين جنبهى ديگر از رشد فكرى و فرهنگى و مبارزهى زنان ایرانی در تبعيد و مهاجرت را نشان مىدهد.
من هر چه بيشتر با اين زنان آشنا شدم، بيشتر از آنها انرژی گرفتم. اعتماد به نفسم بيشتر شد. به برخى از قدرتهاى درونى خفته در وجودم آگاه شدم و متوجه شدم كه مىشود با مقاومت در برابر مشكلات، پيگيرى، شناخت صحيح از خود و توانايىهاى خود و با خودسازى، خيلىاز سدها را از ميان برداشت.
پياده كردن نوارها، بازپرداختن حكايتهاى تلخ و شيرين لادن، آزاده، آوا، ميهن و شيرين، مرا به فکر فرو میبرد. وقتى فراز و فرود زندگى آنها را بررسی میکردم، از حالت خمودگی و سکون خارج مىشدم، به خود مىآمدم و پى كارهايى را مىگرفتم كه بايد انجام دهم؛ با خودم، با فرزندانم، با همسرم و براى اجتماع. باید اضافه کنم نکتهى ديگرى که توجه مرا جلب کرد، حقوق کودک و ارزش و اهمیت آن است. در اين جستجو يك بار ديگر براى من ثابت شد كه تربيت و تحويل فرزندان خوب به جامعه، بدون به رسميت شناختن حقوق كودك و بال و پر دادن به شخصيت مستقل آنها ممكن نيست.
ناصر مهاجر: حالا كه اين مجوعه را به مرحلهى چاپ رساندهاى، فکر میکنی به هدفی که به دنبالش بودى، رسیدهای؟
فريبا ايرج: مىتوانم بگويم تا حدود زيادى رسيدهام. مسلما اين كار کمبودهای فراوانی دارد. خُب، تجربهی اولم بود. از نظر خودم، شروع یک پروژه است. شاید موتور روشن شده باشد و بتوانم با زنان بيشترى از نقاط مختلف ايران به گفتگو بنشينم. تازه روش اوليهى كار را ياد گرفتهام. همانطور که قبلا گفتم، جا دارد در این باره بيشتر صحبت شود و بيشتر نوشته شود. چقدر چهرههای گوناگونى وجود دارد و تجربههاى گوناگونى. خود موضوع هم پیچیده است و ابعاد وسیع و گوناگونى دارد. الان متوجه شدهام كه اگر بتوانم به این کار ادامه دهم، جنبههای دیگرى از مسئله فهميده خواهد شد. با تجربهاى كه در جريان اين كار پيدا كردهام، مطمئن هستم مىتوانم كار جامعترى ارایه دهم و جنبههای بيشترى از مسئله را بشكافم. جنبههايى كه امروز به آن رسيدهام و ديروز از آن ناآگاه بودم.
ناصر مهاجر: و كلام آخر؟
فريبا ايرج: جا دارد از زن برجستهاى ياد كنم كه الهامبخش من براى انجام اين كار بود. در تابستان ١٣٨٧ اين شانس را داشتم كه چند روزى را با او بگذارنم. جمهورى اسلامى، همسرش را در كشتار بزرگ تابستان ١٣٦٧، اعدام كرد. او يكى از هزارها زندانى سياسىاى بود كه دوران محكوميتش را مىگذارند. به او حبس ابد داده بودند. وقتى او را دستگير كردند، فرزندشان چند ماهه بود. خيلى وقتهم نبود كه ازدواج كرده بودند. از وقتى كه حكم او مشخص مىشود، اين زن تصميم مىگيرد كه يك تنه فرزندانشان را بزرگ كند. فكر مىكنم كه اين تصميم در تحول شخصيت او نقش به سزايى داشت. تا روزى كه همسرش زنده بود، هيچ فرصتى را براى ملاقات با او از دست نداد. به همين دليل هم فرزندشان تصوير بسيار روشنى از پدرش در ذهن خود دارد. آرزو مىكنم بتوانم روزى سرگذشت او را هم از زبان خودش به روى كاغذ بيآورم. اين مادر و فرزند عامل مهمى در شكلگيرى فكر اين كتاب بودند.
وظيفهى خودم مىدانم كه از آزاده، آوا، لادن و ميهن سپاسگذارى كنم؛ به خصوص از شيرين و همسرش كه از هيچ كمكى دريغ نكردند.
شما هم ناصرجان جاى خودتان را داريد. هيچ كلامى را نمىتوانم پيدا كه بيانكننده عمق قدرانى من نسبت به همفكرى و هميارى شما در مراحل مختلف تهيه و تدوين اين كتاب باشد.
٢٨ اكتبر ٢٠٠٩/ ٥ آبان.١٣٨٨
زناان در سایه
گفتگو و تدوین گر : فریبا ایرج
طرح روی جلد : بنفشه مسعودی
چاپ اول باقر مرتضوی- المان زمستان 1388 آلمان
انتشارات نقطه
Noghteh
B.P 157
94004 créteil cedex
France
Noghteh
P.O box 8181
Berkeley, CA 94704-8181
USA