بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > سكوت پر معنی

سكوت پر معنی

غریبه از ایران

سه شنبه 23 اوت 2011

راننده بليطم را گرفت. سوارشدم. دستم را به ميله بالا گرفته بودم. راهرو پر بود از مسافر سرپايي. سر ايستگاه چند نفري پياده شدند و چند نفر سرپايي نشستند. اتوبوس با ويراژ و بوق و تكان و ترمز هاي ناگهاني بين ماشين ها راهش را باز مي كرد و جلو ميرفت. داشتم دنبال صندلي خالي چشم ميگرداندم كه نگاهم به او افتاد.با روسري گل قرمزش رديف اول زنانه ايستاده بود و به من لبخند ميزد. گفتم شايد با پشت سري ام باشد . برگشتم. پشت سرم ، به جز يك پيرمرد كسي نبود. هرچند نمي شناختمش اما يك جورهايي آشنا مي زد. داشت نگاهم ميكرد و ميخنديد. زل زده بود بصورت من. صداكرد: مهرداد مهرداد.

يعني با من بود؟شك داشتم .با اشاره پرسيدم: با مني؟

با سر تاييد كرد. بوق ممتد ماشين ها داشت آدم را كلافه ميكرد. دست به ميله به سمت زنانه رفتم . كم كم داشتم ميرسيدم كه گفت: سلام مهرداد جان نميداني چقدر خوشحالم كه مي بينمت.

صداي دل نشيني داشت.چشم هايش از شادي برق افتاده بود .لبخندي به لبش بود.
مهرداد نبودم اما دلم نيآمد آن برق را از نگاهش بگيرم يا خنده را روي لبهايش بخشكانم. چند لحظه اي گيج و منگ مقابلش ايستادم. مجذوب و عاشقانه نگاهم ميكرد. زبانم بندآمده بود.ضربان قلبم داشت بالا مي رفت. زنانه و مردانه را ميله اي جدا مي كرد. مات و سر در گم چسبيده بودم به ميله. در چشم بهم زدني دستهايش دور گردنم حلقه شد و دو سمت صورتم بوسه باران. يكي دو بار هم سر و گردنم را محكم در آغوش نرمش فشرد. عطر خوشبويش منگي ام را دو چندان كرده بود. قلبم تاپ تاپ صدا مي كرد. قطرات اشك از چشمانش سرازير شد. مانده بودم چكار كنم؟ يا چه بگويم؟ بطور همزمان منگي و تسليم و رضا بمن دست داده بود. داغ شده بودم.

بعد از آن شور و اشتياق اشكش را پاك كرد. با دستهايش مرا كمي به عقب متمايل كرد. با چشم هاي خيس و صدايي مرتعش گفت: بذار خوب نگاهت كنم. باورم نميشه خودت باشي.

رفتار و نگاه پاك و بي آلايشي داشت. حالا براي مسافران اتوبوس هم بعد از نگاه هاي چپ چپ لحظات اول رفتارش عادي شده بود. براي من اما عادي نبود. دستپاچه بودم. يكدست به ميله، آرنج دست ديگرم در دست زن مانده بود. فكرم كار نميكرد. اتوبوس با چرخشي تند و يكي دو تكان ايستاد. ايستگاه بعدي بود. هنوز چند ايستگاه به محله ما مانده بود. زن دستم را گرفت و گفت: پياده شو. ترديد نكردم.

مهرداد برادر بزرگترم بود. سه سال بزرگتر از من. آنقدر شبيه بوديم كه همه فكر ميكردند دوقلو هستيم. تا قبل از زندان رفتنش بهترين همبازي و رفيق دوران كودكي و نوجوانيم بود . اما حالا كه بعد از پنج سال حبس آزادش كرده بودند مثل يك جسم بي خاصيت افتاده بود گوشه اتاق. انگار نه انگار كسي را مي شناسد يا روزگاري را باهم زندگي كرده ايم. وقتي آزاد شد با چه شور و شوقي رفته بوديم به استقبالش.

گوسفند نذري را خريده و آورده بوديم سر كوچه . مهرداد كه از ماشين پياده شد. خود من جلو دويدم و حلقه گلي را كه از قبل آماده بود دور گردنش انداختم و صورتش را غرق بوسه كردم. قصاب محله گوسفند را زمين زده بود و جلو پايش سر زبان بسته را بريده بود. خون ريخته بود روي آسفالت و ماسيده بود و زمين سرخ شده بود. مادرم اسپند دود كرده بود. سردر خانه را ريسه بسته بوديم و..... چه و چه. اما افسوس مهرداد ديگر آن مهرداد سابق نبود. شور و نشاط و جنب و جوشش را از دست داده بود. دائم يك گوشه كز مي كرد و خودش را مي خورد. نوار هاي سنتي و قديمي ميگذاشت و سيگار پشت سيگار دود ميكرد. بجز مادرم همه اوضاع بد رواني اش دستمان آمده بود. بعد از اين در و آن در زدن و مراجعات بي نتيجه به دكتر هاي جورواجور حالا ديگر از بهبوديش دست شسته بوديم و بحال خودش رهايش كرده بوديم.

دستم هنوز توي دستش بود. اتوبوس كه رفت زبانم باز شد.

گفتم: ببخشيد خانم اما من مهرداد نيستم.

اولش غش غش خنديد فكر كرد دستش انداخته ام اما جدي بودنم را كه ديد بهتش زد.با تعجب و دقت چند بار وراندازم كرد.

گفت: اصلن امكان ندارد. خودشي تو. خود خود مهردادي ردخور ندارد.

گفتم: بهزاد هستم. داداش كوچكتر مهرداد.

ناباورانه نگاهم كرد. سرخي شرمي توي صورتش دويده بود.

كلافه و دستپاچه گفت: معذرت مي خوام. تقصير من نيست زيادي شبيه هستيد.

با خنده گفتم: عيبي نداره خيلي ها اشتباه مي گيرند.

با لبخندي بلب گفت: آخه ميداني مهرداد دوست دوره دانشكده من و آرش است.

پرسيدم: آرش؟

گفت: مي شناسيش؟ برادرمه.

گفتم: آره اون وقتها زياد با مهرداد ديده بودمش.

مكثي كرد وچشمكي زدوگفت :حتا اونجا هم باهم بودند.

گفتم: ببخشيد اسم شما؟

گفت: ستاره.

اسمش را كه شنيدم يادم آمد و شناختمش. قبلن لاغر و تركه اي بود و كم سن و سالتر ، اما حالا كمي چاق شده بود با يكي دو چروك توي صورتش. چند بار همراه آرش توي كوه و سينما و اين جور جاها ديده بودمش .

او هم مرا يادش آمده بود كه پرسيد: ببينم تو همان بهزاد كوچولويي؟ ماشالا خيلي بزرگ شدي آن وقتها يك وجب بچه بودي. خب حال مهرداد چطوره؟ حالا كجاست؟
نميخواستم حال بد مهرداد را بروز بدم. گفتم: كمي تو خودشه .كمتر بيرون مي آد.

اما خودش خبر داشت .با كنجكاوي پرسيد: كسالتش برطرف نشده هنوز؟
گفتم: نه همون جوريه كه بود.

گفت: ببخشيد اين چند ماه سراغش نيامديم. آخه آدرس جديد را نداشتيم. مي شه آدرس بدي؟

گفتم: آدرس؟ كمي كوچه پس كوچه داره .قلم و كاغذ بدي برات مينويسم. قدمتان روي چشم. اما بيفايده است. با كسي حرف نميزنه.

پرسيد: از اول همينطوري بود؟

گفتم: نه اوايل بدتر بود توي خواب داد و بيداد راه مي انداخت. حالا آرام تر شده.
گفت: آرش يك چيزهايي مي گفت.

آرش قبل از زندان با مهرداد رفت و آمد زيادي داشت. مثل مهرداد و خود من لاغر و تركه اي بود. با چند تاي ديگر هم تيپ و قيافه خودشان مي آمدند و مي رفتند. اهل كتاب و كوه و كوهنوردي بودند و آخر هفته ها را باهم سرمي كردند. من هم با آنها كوه مي رفتم و گاهي هم ديدن فيلم و تئاتر و اينجور چيزها. بعد، صبح يكروز كه من مدرسه بودم ريخته بودند خانه ما. آنروز ظهر كه به خانه رسيدم همه خانه به هم ريخته بود. حتا ملافه رختخواب ها را هم جر داده بودند و پشم و پنبه هايشان را بيرون ريخته بودند. آنطور كه مادر مي گفت نزديك يك كارتن از كتاب ها را سوا كرده و همراه مهرداد با خودشان برده بودند. روز بعد خبر شديم كه چند تا از رفقاي مهرداد را هم همراهش گرفته اند. آرش هم بين آنها بود. بعد پنج سال، بجز آرش و مهرداد و تعداد انگشت شماري كه آزاد شده بودند، همه را از نفس كشيدن خلاص كرده بودند.

صدايي توي گوشم نشست: اين كاغذ اين هم خودكار.

ستاره بود كه كاغذ و قلم را بسمت من دراز كرده بود. گرفتم و آدرس را نوشتم. براي اينكه راحت پيدا كند، كروكي هم كشيدم و شماره تلفن منزل را زير آدرس نوشتم.
از حال آرش پرسيدم.

با ناراحتي گفت: او هم حال و روزش تعريفي ندارد. اگر بشود داريم جور مي كنيم برود خارج.

اصرار كرد كه به خانه شان بروم. نرفتم. در حال خداحافظي خانه شان را نشانم داد و گفت: بهر حال هروقت بيايي خوشحال مي شويم.

چند روز گذشت. برخورد آنروز با ستاره كم كم داشت فراموشم مي شد. تا اينكه يكروز دم غروب زنگ تلفن بصدا درآمد. گوشي را برداشتم. خودش بود ستاره. گفت دارند با آرش مي آيند به ديدن مهرداد. نيم ساعت بعد، بلبل زنگ خانه چه چه زد. رفتم و در را باز كردم. همراه آرش توي درگاه ايستاده بود. آرش را بغل كردم و بوسيدم با ستاره هم احوالپرسي كردم. مادر توي ايوان داشت رختهاي شسته را روي طناب مي انداخت. وقتي ديدشان آنها را شناخت. پنج سالي توي ملاقاتها دو طرف ميله ها ديده بودشان. بعد سلام و احوالپرسي و تعارفات. از پله ها بالا رفتيم و مادر چاي و ميوه و شيريني آورد. بعد سراغ مهرداد را گرفتند. مادر گفت دكتر گفته هر چه كمتر ياد گذشته بيفتد، بهتر است و از آرش خواست كه مختصر و مفيد برگزارش كنند بقول خودش فقط يك تك پا.

آرش گفت: بروي چشمم مادر جان.
هميشه خدا داخل اتاقش نشسته بود و با كسي حرفي نمي زد. كاري هم جز سكوت و خيره شدن به گوشه اي از اتاق و گوش دادن به نوار نداشت. تنها مادر بود كه زحمت او را مي كشيد دارو و غذايش را ميداد و جمع و جورش ميكرد. از كارش نمي شد سر درآورد. دكتر ها مي گفتند مشكل جسمي ندارد. مشكل اش روحي است. انگار عادت كرده باشد به تنبلي. ميخورد و ميخوابيد. بندرت چيزي مي گفت. اهل خانه همه از دستش كلافه بودند. مادر اما خيلي دوستش داشت و قربان صدقه اش مي رفت.

پرسيد: حالا توي كدام اتاق است؟

صداي آرش بود و مرا كه در خيالات خودم سير مي كردم به خودم آورده بود. مادر رفته بود تدارك شام را ببيند. ناچار بلند شدم و بردمشان به اتاق مهرداد. دراز كشيده بود. داشت نوار گوش مي كرد. شهرام ناظري با صداي سوزناكي مي خواند.

من درد ترا زدست آسان ندهم

دل برنكنم زدوست تا جان ندهم

ازدوست به يادگار دردي دارم

كان درد به صد هزار درمان ندهم

ضبط را خاموش كردم. چرتش كه پاره شد، آنها را ديد. چند لحظه اي با تعجب نگاهشان كرد. بعد خودش را توي بغل آرش انداخت و زار زار زد زير گريه.

باورم نمي شد. مهرداد شروع كرد به حرف زدن با آرش. گيج شده بودم. چشم هاي ستاره هم پر از اشك شده بود.

:كسي را نديدي؟

مهرداد پرسيده بود.

آرش گفت: گاه گداري مي بينم بعضي از بچه ها را.

مهرداد گفت: خودت چكار مي كني؟

آرش آه بلندي كشيد و گفت: هيچ.

مهرداد پرسيد: از اونها كه با ماشين گوشت برده بودند چي؟ سري سراغي؟ خبري؟
آرش بود كه اين بار مهرداد را به آغوش فشرده بود و گفته بود: نه مهرداد جان! يادشان به خير. نامردا همه رو كشتن. هيچ خبري ازشان نيست.

مهرداد دوباره پرسيد: سنگي؟ گوري؟ نشانه اي؟

آرش با گريه گفت: هيچي. فقط ساك لباس و وسايلشان را تحويل داده اند.

از هم جدا شدند. اشك هر دو سرازير بود. مادر به بهانه دوا دادن آمده بود بگويد همينقدر كافيست.

آرش و ستاره با مهرداد خداحافظي كردند و از اتاق بيرون رفتيم.

توي ايوان، از آرش پرسيدم: آرش جان مهرداد چرا اينطور شده؟ چه بلايي سرش آوردن؟

آرش آهي كشيد و گفت: قصه اش خيلي درازه.

گفتم: خلاصه اش را بگو.

روي نرده هاي ايوان نشست و گفت: اواخر تابستان سال آخر بود. در عرض چند روز اوضاع زندان يكباره به هم ريخت.تلويزيون ها را ازبندها جمع كردند و بردند. سهميه روزنامه نمي دادند. ملاقات ها قطع شده بود. نگهبان ها را دو برابر كرده بودند. هواخوري هم قطع شده بود. به جز موارد خيلي ضروري كسي را بهداري و دكتر هم نمي بردند.

بعد در دسته هاي چند تايي همه را خواستند زير هشت. آدم هايي آمده بودند و چند تا سئوال بود كه مي پرسيدند. بسته به جوابهايي كه مي دادي مي گفتند: برو به چپ يا برو به راست. آنهايي كه به چپ مي رفتند. وارد حسينيه مي شدند و ديگر برنمي گشتند. اما آنها كه مثل من به راست مي پيچيدند. زنده مي ماندند. آنروز وقتي نوبت مهرداد شده بود. بعد از سئوال و جواب. مامور به اشتباه به او گفته بود برو به چپ. مهرداد سرش را پايين انداخته بود و رفته بود توي حسينيه.

آرش سكوت كرده بود. پرسيدم بعد چي شده بود؟

سيگاري گيراند و گفت: باقيش را درست و حسابي فقط مهرداد ميداند و بس. اما ظاهرن آنجا وقتي رديف هاي شش تايي طناب هاي دار را مي بيند چند دقيقه بيهوش مي شود. مامورها مي فهمند اشتباهي آمده. بخيال اينكه بيهوش است مي اندازنش گوشه حسينيه.

آرش چند لحظه سكوت كرد دود سيگار را از دهانش بيرون دادو گفت: بعدها كه مهرداد بعدازچند روز انفرادي داخل بند آمد تا مدتي فقط هذيان مي گفت. حالش كه بهتر شد. چيزهايي را كه ديده بود تعريف كرد. اولش باور نكرديم اما وقتي ديگر از بچه ها خبري نشد باور مان شد.

مهرداد وقت ورود به حسينيه كومه بزرگي از دمپايي را ديده بود. همينطور كومه اي چشم بند را هم دم در. بعدن معلوم شد اين كومه ها دمپايي و چشم بندهاي اعداميها بوده.

مي گفت از در كه رفتم تو چندتا نيمكت مثل نيمكتهاي مدرسه ديده ميشد. بالاي هر نيمكتي پنج شيش تا طناب دار آويزان بود. چند جنازه را هم خوابانده بودند كنار نيمكت ها.

مهرداد اين چيزها را كه ديده بود از هوش رفته بود.

آرش صدايش را صاف كرد و با لحن بغض داري ادامه داد: مهرداد مي گفت وقتي به هوش آمدم. بيست و چند نفري را دار زده بودند. خرخر نفس كشيدنشان در آمده بود و داخل فضاي حسينيه مي پيچيد. او مي گفت جنازه ها را كه پايين مي آوردند خيلي هايشان هنوز زنده بودند. مي گفت بعضي از مامور ها هم بابت اين موضوع شاكي بودند. او ميگفت: مامور ها به هم مي گفتند آخه بابا پنج دقيقه خيلي كمه. اين ها بايد دستكم يكربع بالا بمونن تا جان بدن.

مهرداد با چشم هاي خودش ديده بود مامورها گاهي از پاهاي اعداميها آويزان مي شده اند تا اعداميها زودتر جان بدهند.

مهرداد مي گفت چند ساعتي كه آنجا بوده طنابها و نيمكتها مرتب پر و خالي مي شده اند و همينطور ماجرا ادامه داشته. مهرداد در آن چند ساعت خيلي چيزهاي ديگر هم ديده بود. او حتا ديده بود چطور مامورها اعداميها را توي ماشين هاي يخچالدار حمل گوشت بار مي زده اند. مهرداد ميگفت دو سه نفري دست و پاي جنازه را مي گرفتند. روي دست يكي دو بار به سمت عقب و جلو مي بردند و بعد پرتش مي كردند روي جنازه هايي ديگر داخل ماشين.

آرش سيگارش را زير پا خاموش كرد. رنگش پريده بود .صدايش از هيجان ميلرزيد. قطرات درشت عرق روي صورتش نشسته بود. ستاره بازوي آرش را گرفته بود و آرام آرام اشك ميريخت. چند دقيقه در سكوت گذشت. كسي حرفي نمي زد. مادر كه آمد آرش و ستاره خدا حافظي كردند و رفتند.

آن شب تا صبح به حرف هاي آرش و چيزهايي كه مهرداد ديده بود فكر ميكردم. حالا ديگر از مهرداد بدم نمي آمد. به مهرداد كه فكر ميكردم بي اختيار ياد كله خوني گوسفند نذري و دست و پا زدنش هايش توي خون هاي ماسيده روي اسفالت مي افتادم.

#socialtags