بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > فريدون توئى
فريدون توئى
رضا معینی
يكشنبه 22 فوريه 2004
به ياد فريدون اعظمي و داود مدائن دو زنداني سياسي و دو سمبل مقاومت در زندانهای دو نظام
حكمت را صبح زود به سلول برگرداندند. حكمت اما حكمت چند روز پيش نبود، مثل اينكه دهها سال پير شده باشد؛ موهايش سفيد شده بود، سفيدتر از رنگ پوستش، مثل پيرمردها، قوز كرده بود. پاسدار كه در سلول را بست همانجا كنار در نشست حتى چشم بندش را هم برنداشت. چمباتمه زد سرش را ميان دستانش گرفت، معلوم نبود كه گريه مىكند يا نه، شانههايش مىلرزيد. براى لحظاتى بهت همه جا را فرا گرفت. مىخواستم بلند شوم و به طرفش بروم اما منصور دستم را گرفت و با سر حاليم كرد كه بگذارم به حال خودش باشد.¨
چند روز پيش وقتى صدايش كردند، رنگش پريده بود، حتى كمى مىلرزيد. حكمت تازه ٢٥ سالش را تمام كرده بود. نگاه به پاهايش مىكنم، نه پانسمان دارد و نه ورم كردهاند، پس تعزير نشده. سر و صورتش هم كه نه جاى زخمى هست و نه ورم كرده است. پر مسلم "شعبه" بوده، "حامد" هم كسى نيست كه از دستش كسى "سالم" در برود. من خودم تو راهرو ٢٠٩ يك بار كه منتظر بازجوئى بودم، ديدم يكى را چنان با سيلى زد، كه از اثر برخورد سر طرف با ديوار خون به همه جا پاشيد. پسره حامد را از ضرب شستش شناخت و فورى گفت "برادر حامد من صادق حياتى هستم، توابم، چرا مرا مىزنيد، خودم نامه نوشتم كه بيايم راجع به بند صحبت كنم". حامد اما خونسرد گفت "اولا دير تواب شدى، ثانيا سيلى خوردى واسه گناهانى كه قبلا مرتكب شدهاى، ثالثا اگر تواب واقعى باشى ناراحت نمىشوى، چرا كه بار گناهات براى آن دنيا سبك مىشود". بعد هم بيچاره را مجبور كرد كه ده بار بگويد الحمدالله رب العالمين!
نزديك يك ساعت بود كه حكمت همانطور دم در چمباتمه زده بود و سرش را ميان دو دستش گرفته بود و شانههايش مىلرزيد. منصور رفت جلوش نشست و چشم بندش را برداشت: "داش حكمت بيا بالاتر بشين راحت تره، خسته اى؟" فريبرز پرسيد: "حكمت صبحانه خوردى؟ چاى داغه، مىخواى برم سر خيابان يه بربرى داغ هم برات بگيرم؟"، اما انگار با ديوار حرف مى زدى، حكمتى كه يك قلم از حرفهاى فريبرز را بى جواب نمىگذاشت، بلبل زبانى اش سلول را از خنده مى تركاند، لب از لب باز نمىكرد. همانطورى نشسته بود و سرش را ميان دو دستش گرفته بود. حكمت تا ظهر همانجا و همانطور نشست. آخر سر چهار نفرى گرفتيمش و بالاى سلول درازش كرديم و پتو روش انداختيم. اما هنوز مى لرزيد. از عرق كردنش معلوم بود كه لرزشش از سرما نيست. محمد گفت "نمى دانم بى شرف ها چكارش كردن" و اولين بار بود كه بى شرف را نه به جناح راست دادستانى اوين كه به همه گفت. منصور گفت "شوكه شده از يه چيزى حسابى ترسيده، جوانه ديگه اونم با اين هيولاها تو اوين". فريبرز باخنده گفت "والله، هر كی پيرم باشه اگه از اوين و حامد و اسداله نترسه، يه چيزش ميشه!"
اما حكمت يك سال و نيم بود كه بقول خودش بند ٣٠٠٠ و ٢٠٩ و ٣٢٥ و گوهر دشت را دور مى زد كلى بازجوئى گذرانده بود آن هم جائى مثل بند ٣٠٠٠ يا همان كميته مشترك سابق كه در تمام مدت دست و چشم زندانى بسته است. اوين هم كه در شعبه ٦ مستقيم زير دست حامد رفته و فقط سه بار و هر بار دو ماه تو اتاق تعزيرى هاى بوده، يكبار پاش جراحى شده، گذشته از اينها از بچه هاى سال شصت است. اون موقع كه به قول خودش "تو اتاق مى آمدند و مى گفتن تو، تو، تو، تو و بعد هم پشت بند چهار "آهن خالى" مى كردن". خودش تعريف مى كرد كه "يك شب فقط 127 تير خلاص شمرده"، مىگفت "هر شب مىگفتم "قرعه فال به نام من ديوانه زدند" و باز كس ديگر را مىبردند". او جزو كسانى بود كه اسداله برده بودشان هم جنازه موسى و اشرف را نشانشان داده بود و هم آن سه پاسدار سوخته را. خودش مىگفت "موسى با اينكه مغزش شكافته بود اما مثل اينكه خوابيده بود، دست چپش مشت شده بود، ولى آن سه پاسدار سوخته بدجورى بودند، بوى تعفن همه جا را گرفته بود. اسداله خودش يك ماسك جلو دهانش زده بود و يك پيف پاف دستش بود كه به جسدها مىزد. پدر سگ! بيست دقيقه ما را آنجا نگه داشت راجع به كفاره دادن و عاشورا و حسين و امام خمينى سخنرانى كرد، بعد تا يك ماه هر چى مىخوردم بالا مىآوردم".
حكمت تازه به زندان نيامده بود، اينها را همه از سر گذرانده بود. خون و شلاق و تخت تعزير را ديده بود. تو اتاق تعزيریها يعنى كسانى كه شلاق خوردهاند و همه پاهايشان خونى و ورم كرده است و قدرت حركت ندارند، شش ماه زندگى كرده بود. هر كس كه تو اتاق تعزيریها بوده خوب مىداند كه زندگى در ميان بوى تعفن چرك و خون و پاى ورم كرده و عصبيت و انتظار دوباره شلاق خوردن روى پاهاى باندپيچى شده يعنى چه، حكمت به قول خودش "آش خور" نبود. پس چه چيزى او را به اين روز انداخته است. تا شب چند بار بچهها، حكمت را بلند مىكنند و به او آب قند مىخورانند، در كل تغييرى نكرده است چشمهاى گود افتاده اش دور سلول مىچرخد، وحشتى عجيب در چشمانش دو دو مىزند و يك سر از زير پتو نگاه به در سلول مىكند، با هر باز و بسته شدن در سلول، و يا صداى در سلولهاى ديگر از خواب مىپرد. حكمت تمام شب از خواب مىپرد و داد مىزند. بعد از چند بار پاسدار بند در را باز مىكند و مىگويد "اين بار اگر صدا از كسى در آد مىره زير هشت مىخوابه". فريبرز مىگويد "اگر پاسدار آمد مى گويم من بودم". منصور مىگويد "فريبرز درسه یکی از كتك خورای حرفهايى اوين هستى، اما اين كارو نكن اگه ب پاسدار اومد همه اعتراض كنيم، مريضه ديگر چكار كنه." محمد مىگويد " نه به هر حال مىبرنش زير هشت و با وضعى كه داره معلوم نيست چكارش كنن". براى اينكه حكمت را با اين حال زير هشت نبرند تا صبح كشيك مىگذاريم و هر بار كه از خواب مىپرد اجبارا با دست جلوى دهانش را مىگيريم.
تا چند روز حكمت همينطورى است بعد يواش يواش رو به بهبودى مىرود، اما نه حرف مىزند و نه مىخندد. گوشهاى مىنشيند و به جائى و يا چيزى خيره مىشود. تو هواخورى يكسر آسمان را نگاه مىكند و اغلب اوقات وقت هواخورى را در سلول مىماند. منصور مىگويد " تو زندانهاى زمان شاه هم كسانى داشتيم كه شوكه مىشدن يا حتى مشكل روانى پيدا مىكردن ولى نه اين طورى؛ اين فقط از معجزات زندان امام است".
از وقتى حكمت به سلول برگشته جر و بحثها كم شده است. محمد و منصور گويا توافق كردهاند كه درگير نشوند هرچند كه هميشه درگيريشان نوعى درگيرى محترمانه بوده، اما ديگر از بحث هم اجتناب مىكنند، كلاسها را هم تعطيل كردهايم. محمد مىگويد "انگليسى مشكل ما را حل نمىكنه، یه زبون ديگه واسه شناخت اوين بايد كشف كرد" و وقتى كه فريبرز تكه مى اندازد "كه روسى بخونيم" برخلاف هميشه نه تنها ناراحت نمىشود بلكه حسابى مىخندد. روزى كه نوبت حمام داشتيم، حكمت را برديم و شستيم. من داشتم پاهايش را مى شستم كه ديدم زير پاهايش با خودكار پر رنگ اسمش را نوشته، فريبرز هم مى گفت رو قلبش ستاره كوچكى كشيده بود، تنها بعدها بود كه حكمت برايمان سه روز رفتنش را تعريف كرد:
"از سلول كه بيرون رفتم يكسر بردنم دفتر دادستانى، طبقه اول تو يك اتاق يك بازجوئى ساده كردن اسم و اسم فاميل و اتهام را پرسيدن و بعد مرا به طبقه دوم بردند و جلو در شعبه 7 نشوندن. شعبه هفتم هم كه، به قول حاج آقا فكور سربازجوش هميشه مشترى دارد و فرياد و شلاق مجانى پخش مىكنه. يعنى شكنجه زندانى منتظر بازجوئى، با داد و فريادهاى زندانى زير شكنجه و بازجوئى. تا ظهر كسى به سراغم نيامد، بعد از ظهر ساعت 2 بود كه مرا به طبقه سوم بردند. من دادگاه را مىشناختم، دم در يك اتاق كه نزديك اتاقهاى دادگاه بود منتظر موندم. سه نفر بوديم. اول منو بردن، تا رسيديم فهميدم دادگاه است، گيلانى بود شروع كرد به بسم قاسم الجبارين بعدم اتهامات رو خوند. چشم بندم را برداشته بودند، به جز گيلانى سه آخوند ديگر هم بودند.
گفت "با اين اتهامات مفسد فى الارض هستى". گفتم "اتهامات را قبول ندارم". بحثى نكرد و گفت "خود دانى حكم تو اعدام است"! فكر كردم مثل هميشه است و اینو به همه مىگن . گفتم "حاج آقا من كه هوادار بودم بعدم هيچ كارى نكردم، گفت هنوز ملهدى، نماز نمىخونى، گفتم حاج آقا تو قلبم اعتقاد دارم. گفت قلبت انشاالله امشب متلاشى مىشه، آخرين فرصت رو بهت مىدم و از رو ساعت 2 دقيقه! همكارى مىكنى؟ يعنى مخفيگاه برادرتو نشون مىدى"؟ گفتم "حاج آقا من دو ساله اينجام اگه بلدم بودم كه نيستم الان ديگه" ... گفت "ساكت همين". بعد پاسدار مرا برد و ته اتاق روى يك صندلى نشاند. نفر بعدى را آوردند، كسى بود به اسم فريدون، لر بود از بچههاى پيكار، از زندانىهاى سابق رژيم شاه و جزو ده نفر پيكار كه سال شصت گرفته بودند. او هم بعد از من به اصطلاح محاكمه و به اعدام محكوم شد. فريدون در مقابل سئوالات گيلانى يكسر تكرار مى كرد كه چپ و كمونيست است و از اتهاماتش دفاع كرد. بعد او را هم بغل دست من نشاندند. وقتى نگاهش كردم لبخند خاصى بر لب داشت آميختهاى از عصبيت و رضايت، بعد از او داود را آوردند از بچههاى بالاى اقليت بود. او هم دفاع كرد گيلانى گويا خطاب به او و فريدون گفت: "ما شما را تا حالا نگه داشتيم كه شايد فكر كنيد و به راه راست برگرديد واگر نه از همان اول حكم خدا در مورد ملهد و مرتد مرگ است". داود باخنده گفت "حاج آقا خدا عوضت بدهد". گيلانى و بقيه چنان عصبانى بودند كه فقط زير لب غرغر مىكردند. بعد پاسدار هر سه نفرمان را برد و دم در نگه داشت.
نزديكىهاى شب بود كه دنبالمان آمدند. همان دم دفتر دادستانى سوار ماشين كردند، همان مينى بوس ملاقات كه پنجره هايش بسته است و چند دور زدند و بعد نمىدانم كجا بود يك سالن بود شبيه انفرادى ٢٠٩ با چند تا سلول، هر سه نفرمان را تو يك سلول گذاشتن، سلولش كوچك نبود ولى هيچى توش نبود دو تا پتو يك ميز و صندلى كه روميز خودكار و قلم گذاشته بودند و يكسرى كاغذ با آرم دادستانى مركز، پاسدار هنوز در را نبسته بود كه داود گفت "فريدون اينجا آخر خط امام است و هر دو خنديدند". من هم خنديدم ولى حسابى ترسيده بوديم. چند دقيقه بعد پاسدار در را باز كرد و يك پارچ آب به ما داد، مثل اينكه لجش گرفته بود كه ما نپرسيده بوديم اينجا كجاست، خودش گفت "اينجا اتاق وصيت است، و به عربی جمله ای گفت که داوود گفت یعنی "خدا مومنين را رحمت كند" در را بست و رفت. هر چى منتظر شديم شام ندادند. من در زدم و گفتم "برادر شام ما يادتان رفته" پاسدار جواب داد "نه اينجا شام نمىديم شب آخر شام نبايد بخوريد".
تا مدتى هر سه همينطورى نشسته بوديم و هر كى تو فكر خودش بود. داود گفت "يواش يواش چند خط بنويسيم". فريدون گفت "اون چيزى را كه ما مىنويسيم به خانواده نمى دن. من قبلا نوشتم و دادم به يكى از بچهها يعنى، دادم به يكى از آزادىها حفظ كرد". من تعجب كردم، با اينكه تو بندهاى مختلف بچههاى زيادى را ديده بودم كه مى دانستند اعدامى اند، اما كسى را نديده بودم كه وصيت نامهاش را بدهد به كسى حفظ كند. وقتى از فريدون پرسيدم چى نوشتى؟" خنديد، گفت "واسه پسرام پيغام دادم. بعد يك تيكه اش را خواند "پسرم سهراب هر وقت كه خورشيد طلوع كند من آنجايم" و ... من زياد يادم نمانده. ولى وصيتنامه قشنگى بود. داود بلند شد و چند خط نوشت اما من اصلا از جام نمىتوانستم تكان بخورم. ترس نبود، يعنى بود. فكر نمى كردم به اين زودى. اين لحظهها آدم همه زندگيش را مرور مىكند. چه بخواهى چه نه. جلو چشمانت مثل فيلم مىچرخد. به همه چيز فكر مىكنى خوب، بد، خاطرهها، كس و كارت، چيزهايى كه دوست دارى، كارهايى كه كرده اى، كارهايى كه مى خواستى بكنى، خلاصه همه چيز. نوعى دلهره و اضطراب و انتظار، اما انتظارى كه برخلاف هميشه زندان ديگر برايت كنگ نيست، مشخص و معلوم است. مى دانى چند لحظه ديگر كارت تمام است...
فريدون زير لب دايه، دايه مىخواند. وقتى ازش پرسيدم الان به چه فكر مى كنى، گفت "به پسرهام و دنياى آنها. به اينكه پدر خوبى بودم يا نه؟". من خنديدم، گفتم "اما رفيق خوبى بودى، بعد واسش تعريف كردم كه هم گروهيم". داود مىگفت "به برادرش فكر مىكند كه سال شصت اعدام شده، شايد او هم شبى را در اين سلول گذرانده باشد". در همين حرفها بوديم كه در باز شد و آخوندى آمد تو، سلام عليكى كرد و نشست به ارشاد كردن بقول داود بيشتر "به رحمت كردن"! مى گفت "دم آخرى اشهد خود را به جا بياوريد تا در آن دنيا لااقل بخشيده شويد و در دادگاه الهى به اسم مسلمان برويد و نه ملحد". بعد هم گفت كه "اسم هايمان را كف پاهايمان بنويسيم كه در صورت متلاشى شدن جسد بتوانند شناسائى كنند" داود گفت "حاجى آقا ما قبلا شناسائى شده ايم"!
حاج آقا با اخم بلند شد رفت هنوز در نبسته بود كه زيرلب گفت "خدا رحمتتان نكند"!
بعد از چند دقيقه شروع كرديم به نوشتن اسمها براى اولين بار در زندگيم بود كه زير پام چيزى مىنوشتم قلقلك نداشتم. دستانم مىلرزيد. فريدون مىگفت: "اگر قلقلكت نمىآيد به دليل ترس نيست". شايد لرزش دستم را ديده بود. "علتش اينه كه در اثر شلاق كف پا بى حس مىشد". داود گفت "اين را بيشتر مديون حسينى هستيم تا لاجوردى". ساعت و حلقه و وسائل شخصى را هم هر كدام جداگانه در يك كيسه گذاشتيم و اسمها را روش نوشتيم.
نمىدانم چند وقت گذشت كه پاسدار در سلول را باز كرد و هر سه نفر ما را با چشم بند بيرون آورد و به جائى در انتهاى سالن برد. آنجا متوجه شديم كه كسان ديگرى هم هستند. بعد ما را وارد سالن بزرگى كردند و به انتهاى آن رفتيم. تعدادى پاسدار هم بودند كه كنار ديوار ايستاده با هم حرف مىزدند. صداى قرائت قرآن در سالن مىپيچيد. چيزى شبيه سالن ورزشى بود. بعد همه ما را ته سالن در كنار ديوار گذاشتند. زمين سالن را با پلاستيك پوشانده بودند. بعد ما را از هم جدا كردند و در ميان بقيه گذاشتند مجموعا ده نفر بوديم، يكى از پاسدارها جلو آمد و چشم بندهاى ما سه نفر را باز كرد. اينجا اتاق اعدام بود. محل تمرين تيراندازى گاردى هاى زمان شاه.
شنيده بودم كه بعد از تعطيل كردن اعدام، در پشت بند چهار اينجا اعدام مىكنند. فقط چشمهاى ما سه نفر باز بودند. پاسدارها ماسك زده بودند. همان كيسهاى كه در بند ٣٠٠٠ رو سر ما مىكشيدند و فقط جاى چشمانمان باز بود، بعد هم حكمى را قرائت كردند، من هيچ چيز نمىشنيدم، چشمانم را بستم و بعد فرمان آتش داده شد صداى وحشتناكى پيچيد، براى لحظاتى هيچ نمىفهميدم، فقط از روى افتادن جنازه بغل دستىها روى پاهايم و فواره خون بر صورتم فهميدم هنوز سر پا هستم،... ديدن تيرباران شدگان كه هنوز جان داشته و از درد به خود مىپيچيدند و خنده هاى هيستريك پاسدارها و ديگر اذيت و آزارشان به هنگام تير خلاص زدن، بدجورى ديوانه كننده بود من حتى قدرت نشستن و يا تكيه به ديوارى زدن را هم نداشتم، بعدها شايد فقط احساس كردم قبل از تيراندازى صداى فرياد و شعار دادن داود و ديگران را شنيدهام. بعد هر سه نفرمان را به سلول باز گرداندند همان سلول".
حكمت ديگر نمىتوانست ادامه دهد و همان حالت روزهاى اول را داشت. شانههايش مىلرزيد و با چشمانى خشك مىگريست، و زير لب آرام مى گفت: "اين از مردن بدتر است چرا من را نكشتند".
فريبرز و من آرام مىگريستيم. و منصور با خشمى كه هيچگاه در چشمانش نديده بودم، سرش را به ديوار سلول مىكوبيد، محمد سرش را پائين انداخته بود و شانههايش آرام مىلرزيد. فقط شايد من منتظر بقيه داستان بودم كه فريدون را از نزديك مىشناختم، اما حكمت نمىتوانست ادامه بدهد. چند روز بعد بقيه ماجرا را چنين گفت:
"اين نمايش مرگ سه بار در سه روز متوالى تكرار شد. هر روز ما را به دفتر مركزى دادستانى مىبردند و بعد از بازجوئى جلو در شعبه بازجوئى مىنشاندند تا صداى زجر و فرياد شكنجه شدگان را بشنويم و شب همين قصه بود. ما را مىبردند با عدهاى ديگر كنار ديوار مىگذارند آنها اعدام مىشدند و ما صداى مرگ آنها را مىشنيديم، اما ديگر در سلول كمتر حرف مىزديم، شب اول فقط هر كدام جائى پيدا كرديم كه بنشينيم و بعد تا صبح نه كسى حرفى زد و نه خوابيد. چشم هايمان هم حتى حرف نمىزد، كه در همه مدت زندان منتظر باز شدن يك لحظه چشم بند بود تا يك سينه سخن بگويد. يا شايد من يادم رفته كه حرفى زدهايم يا نه. در پايان هر روز ما را به همان اتاق دادگاه مىبردند و در مورد همكارى مىپرسيدند، من نمىدانم واقعا نمىدانم، چرا حرفى نزدم. نه از ترس مرگ كه از ترس تكرار ديدن صحنههاى تير باران. من فقط تيرباران را در روى جلد كتاب خرمگس ديده بودم. لحظهاى كه پوست مىشكافد و خون فواره مىزند، و درد و خون و فرياد را با هم مىبينى... شب آخر بود كه فقط من را به سلول بازگرداندند، فريدون و داود با بقيه اعدام شدند، و روز بعد مرا به اينجا آوردند".
حكمت همچنان خيره به سقف مى نگريست. تنم مى لرزيد. فريدون را كشتند؟ منصور دستم را در دستانش فشرد. او مى دانست فريدون آشناى من است. نتوانستم جلوى هق هقم را بگيرم و فريبرز و محمد هم با من گريستند. محمد همبند زمان شاه فريدون بود و فريبرز داغدار همه بچه هاى كشته شده. منصور زير لب و آرام شعرى مى خواند و روبروى در سلول ايستاده بود و نگاهش را به سقف دوخته بود تا اشكش نريزد و زيرلب مىخواند:
فريدون فرخ فرشته نبود
ز مشك و ز عنبر سرشته نبود
به داد و دمش يافت آن نيكوئى
تو داد و دهش كن فريدون توئى
نمىتوانستم باور كنم، قيافهاش جلو چشمم ظاهر مىشد، همان قيافه آن شب كه خبر كشته شدن توكل را در زندان به او دادم و لبخند سرد و پر از دردش و اين گفتهاش كه "من نمىگذارم زنده دستگير شوم" حركتى مىكنم كه فكر كنند مسلح هستم، و بعد شليك كنند، اينها خيلى بىشرفند".
نمىدانم چرا آن حركت را نكرد. بعدها هم نتوانستم از كسى بپرسم چرا آن حركت را نكرد. حتما به خاطر پسرانش كه هنگام دستگيريش آنجا بودند.
فريبرز شعر منصور را زيرلب زمزمه مى كند و بعد با تلخ خندى مى گويد اسم مستعارش فريدون است، و اين اولين اعتراف او بعد از دستگيرى اش است. من و منصور و فريبرز هر سه ياد تعريف محمد از داود و فريدون مى افتيم.
وقتى كه در بند دو اوين با هم بودند. محمد مى گفت "يك روز همه نشسته بوديم و صحبت مى كرديم. اتاق ما به اتفاق آرا راى داده بود كه در سرودخوانى اجبارى در هواخورى شركت نكند. جمع جالبى بوديم تعداد زيادى از بچه ها، هم بندهاى قديمى قصر بوديم. فريدون مثل هميشه داشت سر به سر بچه ها مى گذاشت و اداى "رسولى" بازجو كميته مشترك را در مى آورد. در همين موقع در باز شد و لاجوردى با دو گارد محافظش وارد شد، فريدون صحبتش را قطع نكرد ولى همه تقريبا ساكت شدند. لاجوردى داد زد: "كى بوده گفته سرود نمى خواند"؟ هيچكس جوابش را نداد. لاجوردى خطاب به فريدون گفت "حالا حرف نمى زنيد ولى جلو اين بچه ها از قهرمانى هاى زندان شاه مى گويد، مگر ما هم نبوديم؟"! فريدون خواست چيزى بگويد ولى داود پيش دستى كرد همانطور كه گوشه اتاق نشسته بود و روزنامه مى خواند گفت "اسداله خان ممكنه اين "بچه ها" كه تو مى گوئى شما را نشناسند ولى ما يعنى من و تو خصوصا همديگر را خوب مى شناسيم، برو داداش برو..."
لاجوردى بدجورى جا خورد و فورى از اتاق بيرون رفت. در را هنوز نبسته بود كه صداى قهقهه فريدون تو اتاق، پيچيد و بعد هم بقيه خنديدند. لاجوردى دريچه در اتاق را باز كرد و فقط همان چشمان پر از نفرتش معلوم بود گفت: "ما نمى گذاريم روى هم جمع شويد و ديوار بشويد، اعدامى هاى بيچاره..." و با بستهشدن دريچه صداى خنده داود و فريدون و بقيه بچهها در اتاق پيچيد."
چند هفته مى گذرد تا اوضاع سلول تقريبا عادى مى شود، ولى همه و بيشتر از ما حكمت هنوز در حالتى شوك مانند بسر مى برند، هر چند كه همگى سعى مى كنيم اين جو را بشكنيم. اما در سلولى كه سه تا زير اعدامى هر لحظه منتظر اجراى حكم هستند نمى توان عادى بود و به اين حادثه فكر نكرد.
جمعه اى عصر در سلول باز شد و فريبرز را با "تمام وسائل اش" صدا زدند. از پيش معلوم بود كه فريبرز كجا مى رود. وقتى بغلش كردم زير لب گفت:
آنچنان زيباست اين بى بازگشت
كز برايش مى توان از جان گذشت
همان شعرى كه اولين بار كه همديگر را در سلول ٢٠٩ اوين ديديم، برايش خواندم. همان شب كه از همه بدنش در اثر ضربات كابل خون مى چكيد و من گمان مى كردم كشته شده است، و او چشمانش را باز كرد و لبخند هميشگى اش را بر لب آورد. همين لبخند كه در آغوشم و هنگام خداحافظى دارد، در سلول كه بسته شد هق هق محمد بلندتر از حكمت بود، و منصور باز هم نگاهش را به آسمان سلول دوخته بود. فريبرز هنوز پشت در سلول بود نمى دانم چقدر بلند ولى داد زدم