بازگشت به صفحه نخست > حافظه، تاريخ، فراموشی > گفتگو با کارمن کاستیو، روزنامه نگار، فیلم ساز و روشنفکر شیلیایی- فرانسوی
گفتگو با کارمن کاستیو، روزنامه نگار، فیلم ساز و روشنفکر شیلیایی- فرانسوی
گفتگو و برگردان گفتگو: رضا معينی
دو شنبه 27 ژانويه 2003
میگويد: " شهروند جهان است"، در فرانسه ناماش با شیلي گره خورده است، همسر سابق عضو رهبری سازمان "میر"(Mir)، که در ماجرای کشته شدن همسرش در نبردی مسلحانه، زخمي و دستگير شد، با اعتراضها و حمایتهای جهانی از زندان آزاد شد. یک پایش پاریس است وپای دیگرش بقول خودش "درجهان" .. سانیتاگو، چیاپاس، ماناگوا، هر کجا که باشد اما" داستانهای امريکای لاتين" را تعريف میکند آخرين فيلم اش، به یکی از نادمان زن زندان شیلي اختصاص دارد، اما گویاتر از همه کتابي است که با مادرش نوشته و نامههای دو نسل در شيلي است. او نخستین تصویرگر فرمانده مارکوس است سخنگوی جنبش زاپاتیستهاست. با هم در کمیته حمایت از مبارزهی مردم چیاپاس همکاری میکردیمو و این گفتکو چندی پس از بازگشت از سفرش از شیلی انجام شد.
کارمن کاستیو کیست؟
کارمن: من دوست دارم بگویم امروز شهروند جهان هستم، جهانی را که دوست دارم و به من مربوط می شود. در پاریس زندگی می کنم، در بحصها و فعالیتهای جنبشها و انجمنهای شهروندی به ویژه جنبش های "بدیل" شرکت میکنم وهمراه آنها از چگونه و چه باید کردها نیز پرسش میکنم، این حضور بیانگر بسیاری از گفتهها و ناگفتههای من است، در عین حال و همیشه چه با نوشتن و چه با فیلم رابطهام را با منطقه- قاره امریکا- حفظ کردهام و بیانگر آن چه که آنجا میگذرد هم هستم، من همیشه داستانگوی تاریخ امریکای لاتین بوده و هستم.
با این که تبعیدی هستی هیچ گاه تبعید را نپذیرفتهای....
در نهایت میتوانم بگویم به شکنجه گرانم این شادی را ندادم که از نوستالژی و درد دق مرگ شوم، ودر تبعید جانم را بگیرند، تبعید آری در تبعید هستم اما واقعیت تبعید را تغییر دادم، با نچسبیدن به نوستالژی در تبعید و...
نوستالژی آیا همان حافظه نیست، چون بیشتر از هر چیز کار تو بر حافظه تاکید دارد، قبول دارم که مجموع فعالیتهایت واقعیت تبعید را تغییر داد اما حافظه...
ببین آن چه را که میگویم این است جمعبندی "تبعید" به نفع حرکت خودم. برای این که حافظه به جنبش درآید، ساکن نماند، در ذهن یخ نزند و متوقف نشود، باید مسیر خود را بیابد وبازتولید شود. همین فعال بودن در جنبش حمایت از زاپاتیستها به نوعی در ذهن بازتولید حافظه است، من در شیلی تا آنجا که میتوانم سعی میکنم بفهمم و بفهمانم. بگویم زن بودن، باوجود هرچیزی، یک زن آزاد بودن یعنی یک اقدام و حرکت روزمره و لازمهی این حرکت روزمره، تنها حرکت فیزیکی نیست.
پیش از بحث حافظه و تبعید میخواهم بدانم کارمِن فیزیکی! کیست؟
راجع به خودم بگذاریم بعد صحبت کنیم. اما در مورد مبارزه و آشنایی من با آن حرفم میزنم. دههی شصت میلادی در امریکای لاتین ، سالهای جنبشهای بزرگ اجتماعی و سیاسی جوانانی بود که رویای جهانی دیگر را درسر داشتند، ما هم همراه با این انرژی جمعی "برده شدیم" در شیلی چپ انقلابی و رادیکال بسیار خودمختار بود، در عین حال که میاندیشید که چه باید کرد، اما استالینست نبود. در کشوری بودیم که به قول انقلابیون کوبائی،" کشوری رفرمیست- دمکراتیک" بود. بهرحال شیلی در آن زمان نوعی پشت جبهه هم برای جنبشهای چریکی قاره محسوب میشد. عمدهترین سازمان چپ سازمان میر بود، سازمانی سیاسی- نظامی که در عین حال نسبت به تئوریهای کلاسیک آن زمان هم باوری سرسخت داشت. بهر حال من هم مثل بسیاری از جوانان هم نسلم از طریق دانشگاه وارد مسائل سیاسی شدم، هر چند که در خانه هم به واسطهی مادرم آن گونه هم از سیاست غافل نبودیم. فعالیت سیاسی من همزمان با ورود به دانشگاه و شرکت در کارهای جمعی بود. در اینجا باید از دوستی یاد کنم که تاثیرات زیادی برمن داشت، آتریس آلنده، دختر سالوادور آلنده بود، آتریس در تبعید و در اکتبر ۱۹۷۳ یک ماه پس از کودتا در اقدامی اعتراضی علیه آن چه در شیلی می گذشت، خودکشی کرد. او چند سال از من بزرگتر بود، سال آخر پزشکی بود و ما با هم دوست شدیم. او بود که مرا با مسائل سیاسی آشنا کرد. و بعد هم آشنایی با "میر" و مخفی شدن. که روزهای پر خاطرهای بودند. درآن روزها خیابانها پر از آدم بود وهمه جا تظاهرات و متینگ برگزار میکردند، ما همزمان که هم درتظاهراتها شرکت میکردیم اما به نوعی زندگی مخفی خود را هم رعایت میکردیم. من در دانشگاه آن زمان محقق جوان و استاد تاریخ معاصر امریکای لاتین بودم. آن روزها با کودتا زود به پایان رسیدند. من آن موقع همسر میگایل اندریگو بودم ودر خانهای با دو دختر چهارسالهام زندگی میکردم. در همین شرایط بود که" میر" تصمیم گرفت که به ویژه رهبری آن در کشور بماند و مبارزه کند. قرار ما بر مقاومت بود. بهر روی زندگی مخفی کامل ما آغاز شد. در روزهایی که آسان نمیشد زندگی کرد، اما شور عشقی با ما بود که با آن همه مرگ و ناپدید شدن و زندان و... از سر برون نمی رفتو وقتی که مرگ در چند قدمی توست و تو به آن نمیاندیشی نه آنکه آن را نمی بینی، او همین جاست ولی تو فرصت فکر کردن به آن را نداری و هرچند که از آن است که میگریزی . و زندگی که در عمل تلاش برای سازماندهی و سرپا نگاه داشتن کمیتههای مقاومت و انتشار روزنامه بود، نمیگذاشت به مرگ فکر کنی، با همه ی اینها زندگی خصوصی ما هم ادامه داشت، من حامله بودم و خیلی هم خوشحال. روز ۵ اکتبر ۱۹۷۳ پلیس پینوشه خانه ما را محاصره کرد و درگیری شروع شد. ما در خانه چهار نفر بودیم که در همان پانزده دقیقه نخست دو نفر از رفقا توانستند، حلقه محاصره را بشکنند و بگریزند. و میگائل به مدت دو ساعت مقاومت کرد و در همین موقع با انفجار نارنجکی من و میگایل زخمی شدیم، زخم او سطحی بود و هم چنان به مقاومتاش ادامه میداد ولی زخم من بیشتربود و بر زمین افتادم، حال نمیدانم چه موقع بیهوش شدم، ولی به یاد دارم میگایل برای شکستن محاصره بیرون رفت و در یک لحظه صدایش را برای آخرین با شنیدم که گفت: "یک زن حامله و زخمی در خانه است" وسپس با رگبار یکی از نظامیها کشته شد. من را به بیمارستا ن و در همان حال به زیر بازجویی بردند. وبعد هم زندان. بهرحال در همان موقع جنبش همبستگی در شیلی و در خارج از کشور شروع شد که بالاخره پینوشه را مجبور کردند مرا آزاد و به اروپا اخراج کند.
و زندگی در تبعید آغاز شد؟
آری تبعید با همه سختیها و نا امیدیهایش، در این سالهای طولانی سعی بر وفادار ماندن بود، نه با اراده گرائی، که پاسخ به این پرسش که چگونه میتوان وفادار بود اما در دام فرهنگ مرگباوری و منطق مرگ نیفتاد. این فرهنگ بعد از هر شکستی شروع به رشد می کند، من در این سالها بیشتر در طرف زندگی و ساختن قرار گرفتم تا فرهنگ مرگ. البته دراین سالها نه مرگ کم اهمیت بود و نه کم! مرگی که در پی شکست و کم شدن تعداد ما... به وجود آمده بود، میرفت که در ما نفوذ کند، اما چیره نشد، ما بر آن غلبه کردیم. چیزی که من در هنگام بازگشتم برای نخستین بار و بعد از سالها تبعید به سانیتاگو مشاهده کردم که در نهایت حافظه ی اجتماعی و مردمی در شیلی، حافظهای زنده بود، همان که من دوست دارم، زنده، مغرور، مغرور نه به آن شکل کاریکتاتورگونه با تکرار گذشته، من فکر میکنم دیگر کسی نمیتواند مبارزه مسلحانه را در شیلی دوباره زنده کند، اما باوری که با وفادار ماندن به ارزش و همراه با زمان رشد کرده است، این باورها متعلق به ما و میر بودند، باوری که از گفتههای رسمی قدرت و رسانههای وابسته به آنها حذف شده بودند و نمیتوانستی آنها را ببینی، وجود نداشتند! این باور اما در بطن جامعه مقاومت میکند، و آرام، آرام دوباره مبارزه جوانه میزند.
در این سال ها "میر" در کجای مبارزه قرار داشت؟
"میر"، همان گونه که میدانی ، به ویژه در سالهای هفتاد و پنج و هفتاد و شش، به گونهای وحشیانهای زیر ضرب و سرکوب قرار گرفت. سپس نوعی از بازسازی را در داخل شروع کرد، در آغاز دههی هشتاد سیاستی را به نام بازگشت به داخل را پیش برد، این جا کمی از نظر سازماندهی جلو افتاد، در همان سالها که جنبش عمومی رو به بیداری می رفت و امکان وسیعی برای میر به وجود می آورد با توجه به حضور همان اسطوره در همهی بخشهای جامعه، روشنفکران، دانشجویان، گودنشین ها و غیره...، اما متاسفانه از این همه استفاده ای نشد. میر به جنگ با نظامیان در همان شکل مخفی خود ادامه داد، متاسفانه این امر منجر به از دست دادن بسیاری از نیروها شد. در همان زمان اما نیروهای دیگری به وجود آمدند، مثل جبههی میهن پرستان میگائلو رودریگز که در چهارچوب فکری "میر" بود ولی از دل حزب کمونیست بیرون زده بود، همانها بودند که طرح حمله به پینوشه را در سال ۱۹۸۵ به اجرا درآوردند. ولی میر که بسیار ضعیف شده بود در دام همان شکل کلاسیک انشعاب در انشعاب افتاد، که به همان اندازه کلاسیک بودنش پس از هرشکست، حال با هر توجیه سیاسی و ایدئولوژیکی که باشد بی خود و نامربوط است، ، بهرحال چهارتا "میر" به وجود آمد، برخی خود به پایان رسیدند و برخی دیگر هنوز ادامه میدهند، "میر" یک جنبش اجتماعی است و بخش وسیعی از آن به پرسش نشسته است، درباره ی زمان و آینده همین فکر بسیار قوی است که فارغ از خود سازمان هنوز زنده و در میان مردم به پاس احترام به مبارزه و مقاومت و حضورشان در سال های سخت دیکتاتوری محترم و اسطوره وار حضور دارد.
این روند بازنگری یک پایش بر دوش سالهای مبارزه و مقاومت است و یک پایش بر دوش پرسش و چرایی ها، این دو چگونه پیش در جامعه شیلی پیش می رود؟
فضای خاصی است، نیاز به دانستن از یک سو و در وحله ی اول درباره ی تاریخ، بازسازی حافظه از طریق گفتهها و یادآوری آن بخشهایی که از روایت رسمی حذف شده اند، انبوهی از کتاب، داستان، مقاله و کار تحقیقی و... به آنجایی رسیده و تاریخ این جنبش به آن اهمیت رسیده است که برای همگان شناخته شود و نه تنها شناخته که در دسترس نقد همگان قرار گیرد، من شخصا همیشه از تکرار وحشت دارم به ویژه تکرارهای کاریکتاتورگونه از این زاویه من گمان میکنم که پاسخ به معظلات پیش روی امروز، جز از طریق بازسازی حافظه و کندو کاو در آن میسر نیست، شخصا به این روند خوشبین هستم، در سفرم به سانتیاگو چیزی که در برخورد با مردم آنجا و به ویژه جوانان برایم جالب بود، این قدرت ابتکار و طرح نو دراندازی آنها بود، رشد فکری که بدون شک میتواند مانع از "ایثار" ها و آنها را از کشتارهای غیرلازم برحذر دارد.
پیوند این روند با مبارزه جاری که جریان دارد. چگونه است؟
خب به قول قدیمیها "همه چیزی به همه چیز" ربط دارد اما جدیتر بگویم! در شیلی واقعیتهایی هنوز هستند که در نزد افکار عمومی ناشناخته ماندهاند، ما هنوز در شیلی زندانی سیاسی داریم ، زندانیهای که در زمان پینوشه دستگیر شدهاند، این زندانیان بنابر قانون دولت تروریست هستند و به احکام بسیار سنگینی محکوم شدهاند، بیست سال، سی سال، ابد، حتا اعدام، ، هنوز شکنجه وجود دارد. البته به آن شکل دوران ژنرالها نیست که شکنجه قاعده و سیستم بود، ولی هنوز شکنجه وجود دارد. در اینجا به همان بحث حافظه میرسیم. این فراموشی همگانی که روایت رسمی میخواهد عمومیت دهد، در مقابل آن، اعتصاب غذای گسترده زندانیان وجود دارد و مبارزهی خانوادهها که حتا یک خط هم دربارهی آن در رونامهها نوشته نشد، نمیخواهند از آن گذشته و عواقباش صحبتی شود، و در مقابل باید حرف زد و گفت که این زندانیان علیه دیکتاتوری نظامی حکومت غیر قانونی کودتا، مقاومت و مبارزه کرده اند، حال این قانون دادگاههای حکومت نظامی و حکم آنها را تائید می کند! در جامعه امروز ما مثل این است که دو شیلی وجود داشته باشد. شیلی رسمی شیلی پول، شیلی چند ملیتیها و پیروزمند! که باید بگویم به لرزه درآمدهاند، حکایت پینوشه در لندن که بهر حال حداقل یکی از نتایج آن این است که بخشی از خانوادهی سیاسی راست هم پذیرفتند که در دوران پینوشه شکنجه و "ناپدید کردن" و... وجود داشته است. ناکارایی سیستم نولیبرالیسم امروز خود را آشکار کرده است، سانتیاگو در روز سه تا چهار ساعت بدون الکتریسته میماند، شرکت برق دیگر در مالکیت به شیلی نیست، زیرمجموعه شرکتی یک چندملیتی است که نمی خواهد هزینه کند و... در مقابل جنبشهای اجتماعی به سازماندهی شیلی دیگری پرداختهاندو برای نمونه در مورد همین شرکت برق، دوباره خدمات عمومی بودن آن را طرح میکنند. از دکان داران کوچک گرفته که دارند به خاک سیاه مینشیند و به حلبی آبادنشینها نزدیک می شوند تا کارمندان دولتی و... در اینجا هم چیزهای در درون جامعه میجوشد. آرام، آرام دروغ بزرگ شیلی قدرتمند اقتصادی دارد برملا میشود و ناکارایی سیستم در پاسخ دهی بیشتر و بیشتر خود را نشان میدهد.
اما "نمونه شیلی" حتا دهان بسیاری از چپها را هم آب انداخته بود، بهر حال میگفتند جنایت سیاسی در سیاست بوده ولی در اقتصاد رشد سالیانه و غیره شیلی را نه تنها در امریکای لاتین که در جهان نمونهای خوب می دانستند...
آری یک زمانی به ویژه در جریان فروپاشی "سوسیالیسم واقعا موجود" بخشی از" آ کاگ ب دمیسین"! ها ( طعنه به آکادمیسینهای شوروی) هم از مدل شیلی فرمایشاتی کرده بودند، اما ورشکستگی آن همان موقع هم خود را نشان داده بود، بحران عظیم سال ۱۹۸۲، نتیجه جمع شدن بحران و ورشکستگی در همهی آن سالها بود. دیگر نمیتوان آمارهای رسمی خود دولت پینوشه را گریم کرد! شیلی کشور کوچکی است، قدرت اقتصادی اما دیگر متعلق به شیلی نیست، جالب است که بگویم حتا در رابطه با سازماندهی کار بین کارفرمایان هم این ورشکستگی نمود دارد، قدرت اقتصادی در دست کارفرمایان شیلی نیست چند ملیتیها خود میبرند و میدوزند، امروز ورشکستگی شرکت برق یکی از نمونههای بارز است، در سانتیاگو در روز چندین ساعت برق نیست! یا در جنوب مبارزهای که دهقانان برعلیه چندملیتیهایی که مالکیت زمین را بدست گرفتهاند و جنگلها را درو می کنند "ماپوچست" ها، همزمان مبارزهای برای زمین برای بهداشت زیست محیطی نیز هست، بهرحال این سیستم "نمونه" امروز با خیل بیکاران، با معظل بهداشت و درمان، آموزش و پرورش خود را نشان میدهد. البته حامیان این "الگو" هم از اول افرادی مثل مارگارت تاچر بودند که او را سمبل نئولیبرالیسم معرفی میکردند. و هنوز هم میکنند. در ماجرای پینوشه دیدیم که باز هم تاچر به خدمت ایشان رسید! و وی را مرود تفقد قرار داد. اما از آن سوی چیزی نمیگویند، به غارت سرمایه های کشور، به خطر انداختن آینده ی نسل جوان و نسل های بعدی.
حادثهی پینوشه در رابطه با جامعهی شیلی پیامی هم همراه خود داشت، من در جستجوی ارزشهایی ست که با آنها آلنده را به قدرت رسانند. پرسش شاید این باشد شیلی امروز چگونه است؟ به گذشته خود چگونه نگاه میکند؟ آیا هنوز آن "اتحاد مردمی" همچون الگویی برای مبارزه مورد قبول است.
من فکر می کنم که امروز دیگر کسی یا دستکم کمتر کسی به فکر تکرار آن شکل "اتحاد مردمی" است، بهر صورت آن شکلی از مبارزه در آن شرایط بود و امروز از آن دورشدهایم. اما ارزشها و شخصیتها یا حتا مادی کردن آن اتوپیا از همان برمیخیزد. پس از دیکتاتوری این خواست با همان ارزشها از سیاستمداران امروز درخواست میشود و چون پاسخگو نیستند به واکنشهایی میانجامد، پنجاه درصد مردم در انتخابات شیلی رای اعتراضی میدهند، یعنی رای نمیدهند. اگر پنجاه درصد از این مردم رای نمیدهند. به نوعی شاید وابستگی و علایق آنها به گذشته است و منظور از گذشته طبعا دیکتاتوری پینوشه نیست که همان "اتحاد ملی" و آن الگو و بیشتر ارزش و چهرههای آن است. این را هم بگویم که بجز آن پنجاه درصد تعداد زیادی هم با همان اعتقادات رای هم میدهند و این در کل همان اکثریتی است که به دیکتاتور نه گفت. اما آیا این به معنای تکرار همان شکل ائتلافی است؟ من میگویم نه امروز همه میدانند که باید نوعی دیگر فکر کرد. به گمان من باید به شکل ریشهای با گذشته برخورد کنیم، دلایل شکست را دریابیم، آن گفتمان توجیهایی گذشته را در برخورد با شکست کنار بگذریم، در کنار این بازنگری، مبارزات جاری هم هستند که شرکت ما در آنها نه تنها لازم که ضروری است. آیا باید به فکر یک بدیل چپ بود، من میگویم آری، و باید تلاش کرد که حضور مردم را در ساختن این بدیل امکان پذیر کرد، این مردم به راه افتادهاند، سالها شیلی کشوری حزنانگیز بود، من آمار خودکشی را که نگاه میکردم، وحشت داشتم حتا باور کنم، مثل این بود که شب درازی بر کشور سایه افکنده بود، در روحیات مردم، عقب رفتن، تظاهر، خستگی، فرسودگی موج میزد، امروز شرایط بسیار با آن سالها متقاوت است مثالی ساده میزنم گروه "لامان پوچ"، گروه موسیقی است که در گودنشینهای اطراف سانیتاگو کنسرت برگزار میکند، آنها خود نمادی از مبارزه و مقاومت هستند. در روایت دیکتاتورها هیچ گاه تاریخ مبارزه و چگونگی این مبارزه تعریف نمیشود، مقاومت سازمانهای سیاسی چون میر، حزب کمونیست و... بیشتر در اشکال مخفی و مبارزاتی بود، در دهه ی هشتاد و به ویژه پس از آن چه که معروف به بحران سا ۱۹۸۲ شد. همه ی جنبش اعتراضی که بسیار هم گسترده بود به یک باره "قهرمانهایی" گمنام در صحنه کشور پدیدار شدهاند، این قهرمانها همان جنبش مقاومت گودنشینها بودند، مثل گودنشینان مثل له وان، مقاومت مدنی در اعتراضها بر دوش خود اسطورههای ملی را حمل می کردند، آلنده، میگایل، ویکتورخارا و چه گوارا، کسانی که هیچ کس نمیتواند آن ها را به فراموشی بسپارد، و همهی اینها در همان بازتولید حافظه است که به ماجرای پیروز رفرندام و نه به پینوشه میرسد. این همه سوار بر جنبش مقاومت مردمی است که بیشترین وجه آن مدنی بود.
چه مباحثی میتواند به ساختن این بدیل کمک کند؟ در فضای امروز شیلی احزاب سنتی قادر به این کار هستند ؟
اخیرا من کتابی خواندم از متفکری به نام تارس سولیان که نوعی پرده برداشتن از واقعیت است، نکته جالبی که در آن بود مقایسهی وضعیت سیاسی کشور به ویژه در مقطع انتخابات با یک کارناوال بود! در کارناوال زیر ماسکها و لباسها و... هویتها پنهان میشوند، امروز به ویژه در چپ شیلی این گونه وضعیتی است، کاندیدای سوسیالیستها بعنوان چپ آن چه میگوید با راست خود تفاوت چندانی ندارد. یک عده هم هستند که از چپ چپ دفاع میکنند، آنها هم همهی عزم خود را جزم کردهاند تا کاندیدای سوسیالیست را سرنگون کنند! در این میان مسائل اساسی چون قانون اساسی پینوشه، سیاستهای نئوالیبرالی و... از بحث خارج شدهاند. قانون اساسی پینوشه و رعایت و قبول آن یعنی همان رژیم پینوشه با همان کارکرد اما بدون پینوشه، به قول آرماندو لیوه نویسنده شیلیایی "دیکتاتوری استمراری"! همین. اما در پایین جامعه حرکت میکند، زمان لازم است که این حرکت، به جایی برسد اما وجود دارد.
در اینجا بحث پینوشه برای من پرسش است، جریان تعقیب وی در انگلستان به نوعی "جامعه" را به گفتهی رسانههای غربی به دو دسته تقسیم کرد هواداران و مخالفان پینوشه، آیا واقعا این گونه است، من فکر می کنم این تقسیم بندی کمی اغراق آمیز یعنی من در یک سو خانوادهی قربانیان و از سوی دیگر خانواده نظامیان و وابستگان قدرت را می بینم؟
در این ماجرا به نظر من آن چه مهم بود اول آن که حرکت قاضی گارسون و تصمیم لردهای انگلیس منجر به پرده برداشتن از یک واقعیت شد. وجود یک راست فاشیست، راست پینوشهایست، دیکتاتور و اقتدارگرا در کشور، از سوی دیگر آن چهرهی نامیرا، دست نایافتنی که از پینوشه نشان داده میشد، در جامعه شیلی در هم شکست، و پینوشه برای مدتی معلق ماند! هیچ کس پینوشه را نمیخواست حتا در میان همان فاشیست برخی نمیخواستند او به شیلی برگردد، زمان انتخابات بود و خود این ماجرا به بحثهای جدی دربارهی حقوق بشر و... دامن میزد، اما کشور را هم از سکون خارج کرد. چیزی شکست، من فکر میکنم با این همه مسئلهی عدالت به مسئلهای ملی بدل شد، در همان موقع یکی از نظرسنجی ها با آماری شماری نزدیک به ۸۰ درصد با کمی تفاوت اما در هر حال خواهان عدالت بودند، البته عدهای این خواست عدالت و حقیقت را همیشه طرح میکردند ولی همواره در اقلیت بودند. اما این امر به مسئلهای ملی بدل نشده بود، من در یکی از فیلم هایم در ۱۹۹۳ به خوبی نشان دادم که خانوادههای تیربارانشدگان و "ناپدید" شدگان چقدر تنها بودند.
حالا فکر میکنی که این وضعیت تغییر کرده است؟
حالا آن گونه نیست که جماعت ملیونی در خیابان مرگ بر پینوشه بگویند، ولی بحث آن به شکل ملی و در ابعاد میلیونی طرح است. این را هم باید در همان چارچوب نبود بدیل چپ جستجو کرد. ولی مثلا در کنسرتهای گروه همبستگی که گروه موسیقی است و ترانه هایش بیشتر در حمایت ار خانواده قربانیاناست، تجمعهای بیشتر از صدهزار نفر را هم دیدهایم. اما این به معنای آن نیست که آن ده بیست درصد موافق پینوشه را که قدرت اصلی و ارتش و نظامیان را زیر کنترل خود دارد، نادیده انگاریم همانهایی که در تلویزیون فریاد به نفع پنوشه می زدند. طی سالها آن چه را که خانوادهی قربانیان میگفتند نه کسی میدانست و نه باور میکرد میگفتند، اینها دیوانهاند یا منظور خاص سیاسی دارند. یکی از دوستانم که سالها زندان بود و شوهرش هم "ناپدید" شده است. یک روز در محل کارش با یکی از بازجویان و شکنجهگران خودش روبرو میشود، مثل این که او در طبقهی سوم بوده و شکنجه گر در طبقه ی اول، صحنهای تکان دهنده است و حالش بد میشود ولی کسی یا حداقل کسان زیادی حرف او را باور نمیکنند، "نه اشتباه کردی، این را میشناسیم، آدم خوبی است" وضعیت این گونه بود. ولی پس از ماجرای پینوشه همان آدم خوب تصادفی در تلویزیون و در تظاهرات طرفداران پینوشه دیده میشود و بعد هم در اثر بایکوت شدن در محل کار مجبورمیشود، کار را ول کند، آن موقع است که همکاران آن دوست من از او عذرخواهی میکنند.
در این شیلی "هم زمان" که همه چیز خوب پیش میرفت یک باره بسیاری پی میبرند که نه در سالهایی اتفاقات ناگواری رخ داده، "ناپدید" کردن، شکنجه، اعدام، و... اهمیت دیگر ماجرا پذیرش خانوادههای راست و طرفدار پینوشه بود که به این امر گردن نهادند.
نگاه من از خارج اینگونه است که در این کشور کودتا شد، آقایی به اسم پینوشه حکومت نظامی را بر علیه دولت قانونی علم کرده، شکنجه و ناپدید کردن و اعدام را به گونهای گسترده انجام داده است، سالها بعد مردم به او "نه" میگویند، ولی این فراموشی از کجا میآید؟
من فکر می کنم به همان سال های پیروزی "نه" برمیگردد. در این شکی نیست که "نه" حاصل جنبش مقاومت گسترده مردمی در برابر دیکتاتوری بود. در همان روزها نیرویی که به قدرت رسید. جنبش را رها کرد، به قدرت رسیده بود، شاید این طور بهتر باشد بگویم که این نیرو در تقسیم قدرت شرکت کرد. از این جا و حتا کمی پیش از آن بخش زیادی از این رهبران با طرح مسائلی چون "فاق ملی"، "آشتی ملی" به استمرار فراموشی دامن زدند و آرام آرام به نفی آن گذشته و جنایات پرداختند. چگونه میشود گفت که این جنایت کاران باید محاکمه شوند سپس خواهان تقسیم قدرت شد. آنهم حول همان قانون اساسی پینوشه که به او و همکاراناش بخشودگی داده بود. پس از پیروزی "نه" در انتخابات واز آنجا که نمیتوانستند در مقابل جنبش مردمی مقاومت کنند، یک سری دادگاه شروع شد ولی همزمان یکی از نزدیکان پینوشه ترورشد، همه هم میدانستند که این ترور کار سرویسهای امنیتی پینوشه است. این امر دوباره به مسئله "آشتی ملی" دامن زد و درعمل شعار فراموش کنیم، مسائل جدی تر در برابر ماست و... انجامید. بخشی از همان ائتلاف حتا شعاری با این مضمون می داد که "آدم ها را فراموش کنیم به نجات کشور برخیزم" و مسائل اقتصادی را عمده میکردند. پذیرش قانون اساسی پینوشه حول معاملهای بود که برای دستیابی به قدرت انجام گرفت، این قانون ادامهی همان راه و روش سیاسی- اقتصادی و... حکومت پینوشه بود و "جهان" هم آن را همراهی میکرد، "جهان" که برای داخل البته سرمایهگذاریش را پُراهمیت جلوه میداند. در این لحظه است که جنبش را کسانی که به قدرت رسیدهاند، کنار میگذارند. و فرمان فراموشی صادر میکنند اما بهرصورت موفق نمیشوند. درست است که انگلیس پینوشه را با تقاضای حکم یک قاضی اسپانیایی گرفت؛ ولی قاضی گارسون با شکایات خانوادهها اقدام کرد. حرکتی از خارج نبود. ضمن آن که در رابطه با حقوق انسانی مسئله خارج و داخل نیست. چه کسی میتواند جلوی مرا بگیرد که از جنبش زاپاتیستها در چیاپاس فیلم تهیه نکنم یا با خانواده ی قربانیان اعدام و شکنجه در ایران اعلام همبستگی نکنم، بهر روی آن جنبش ادامه دارد، ماجرای پینوشه شکست نخورد، همین بود، به سرانجام رسید. من فکر می کنم آری برای همین فراموش نمیکنم و در برابر فراموشی مقاومت میکنم و با آن مبارزه میکنم.