بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > ادبيات پايداری > شكوفه هاي درخت انار

شكوفه هاي درخت انار

عباس مظاهري

چهار شنبه 21 دسامبر 2005

پيش گفتار

نوشته اي كه پيش روي شماست حاصلِ رنجِِ ناشي از بازبينيِِ يادهاي چهارده سال زندان من است. خاطرات تلاشها، دستگيري، بازجوئي، زندانها، سالهاي انفرادي، پيوست و گسست سياسي و جذر و مد روحي. درسال ١٣٤٤ با انديشه تاسيس حكومت اسلامي و به عنوان عضو رهبري حزب ملل اسلامي به زندان رفته و در سال ١٣٥٧ با آرمان سوسياليسم پس ازنزديك به چهارده سال اسارت دررژيم سلطنت زير فشار امواج انقلاب اززندان آزادشدم. در سالهاي نخست مهاجرت دوستان بسياري ازمن خواستند كه يادهاي زندان را براي نسل حاضر و نسلهاي آينده به نگارش درآورم. اما براي من اين، كارِِِسخت و دردناكي بود. يادِ شكست، لو رفتن و دستگيري، ياد سالهاي زندان بويژه سه سال انفراديش برايم هميشه بسيارتلخ و رنج آور بود. از آن گذشته نوشتن زندگينامه ام جداي از تغيير انديشه ام نمي توانست باشد و اگر آنرا و چرائيش را بازگو مي كردم از آن بيم داشتم كه در رژيم اسلامي به سراغ مادر پيرم، كه سالهاي بسياري در دوران رژيم شاهنشاهي پشت درهاي زندان توهين شنيده و به تخت سينه اش كوفته بودند، بروند و باندهاي اراذل واوباش رژيم اسلامي مورد آزار و اذيتش قرار داده بر رنجش افزوده گردد. شايد هم اين همه توجيهي براي تنبلي وفرارازرنج نوشتن بوده باشد.

تا اينكه ميدان داري مجدد سلطنت طلبان وخطر فراموشي جنايات ديكتاتوري پهلوي انگيزه ي مجددي شد تا سكوت خود را بشكنم و ضرورت نوشتن خاطرات زندانم را همچون وظيفه اي غير قابل اجتناب دانسته رنج آنرا بر خود بپذيرم و به سهم خود باريكه نوري بر تاريكي هاي نظام شاهنشاهي بويژه زندانهاي سياسي در آن دوره بيفكنم.

هرچه زمان مي گذشت و از جنايات رژيم سلطنت دور مي شديم بربي شرمي سلطنت خواهان افزوده مي گشت و توگوئي در زمان آريامهر، ايران سرزمين گل وبلبل بوده و همه درنازونعمت زندگي مي كرده اند. لازم به گفتن است كه برآمد مجدد سلطنت طلبان به خاطر ابعاد گسترده ي جنايات رژيم خميني است. به گونه اي كه درنگاه اول مي تواند براي تبهكاريهاي نظام پيشين نوعي روسپيدي به بارآورد!!

شكوفه هائي كه درسي و هفت سال سلطنت پهلوي ، به ويژه پس ازكودتاي آمريكائي ٢٨ مرداد٣٢، پرپر شدندوبر زمين ريختند بسياربودند. درهمين رابطه كتاب، نام خود را از شكوفه هاي پرپر شده در رژيم شاه گرفته است. شكوفه هائي كه در راستاي سقوط آن ديكتاتوري اداي سهم كرده اند. يادشان جاويد.
هزاران سال سوختن جواني مبارزين درسياهچالهاي شاهنشاهي گويا رو به فراموشي مي رفت و كمتر كسي ازآن سخن ميگفت.
لازم به يادآوري است كه تمام تلاشم برآن بوده است تا واقعيت را آنگونه كه بوده به تصويركشم. مي دانم كه دراين رابطه بسيار موفق نبوده ام. شايد بخشي از آن به خاطر نفس موضوع و محتواي كتاب است: از مبارزه و زندان و شكنجه، بويژه آنجا كه شكنجه گران امروز ياران ديروز تو باشند نمي توان با فاصله ـ بدون دخالت عنصر احساس وعاطفه ـ و به اصطلاح به صورت عيني سخن گفت. اين همه دشوارتر مي شود آنجا كه تو نه به مثابه ي يك گزارشگر بيروني تبهكاري بلكه به عنوان تاراج شده اي آواره سخن مي گوئي كه زخمهاي جنايت همزنجيران سابق و زندان بانان وشكنجه گران لاحق را بر روح و روان خود دارد. اينهمه اما به هيچوجه نبايد توجيهي بر باژگونه نمائي باشد. اميدوارم كه تمام واقعيت را تا آنجا كه ديده و به ياد سپرده ام، بر كاغذ آورده باشم.

دراين نوشته تلاشم بر آن بوده است كه تصوير هرچه واقعي تري از زندانهاي شاهي به خواننده ونسلهاي آينده ي كشورم ارائه دهم. كوشش داشته ام كه از زنداني سياسي در دوران شاه نه به عنوان يك بت يا قهرمان بلكه به عنوان يك انسان با تمامي توانائي ها وناتواني ها سخن بگويم. آنجا كه ترسيده ام بگويم كه ترسيدم و آنجا كه وابستگي هاي فلج كننده گريبانم را گرفته اند صادقانه بازگو كنم.
ازسوي ديگر وظيفه ي خود دانسته ام كه نابكاري ها را تا آنجا كه در توان داشته ام افشا كنم.
برآن بوده ام، از هم رزمان و هم زنجير اني كه همه چيز حتي جان شيرينشان را در راه مردم از دست داده اند مفصلا بگويم و نشان دهم چه كساني با سوختن خويش مشعل مبارزه ي توده ها را شعله ورتر كرده اندوصداقت و پاكي شان تا چه پايه و در زندگي روزمره سلوكشان با هم بنديان خود چگونه بوده اند.
دراين نوشته تلاش داشته ام آنچه دراين ٤٧٩١ روز برمن رفته است ونيز پيرامون هدفها و تاريخچه ي حزب ملل اسلامي به تفصيل سخن گويم. پبش از آن ازكودكي ام از جوانيم و از آغاز گرايشهاي سياسي ام گفته ام.
درپايان از همرزم وهمزنجيرِ پيشينِ خود آقاي حسن عزيزي وديگر دوستانم آقايان احمداماني، محمدرضا شالگوني، اصغر ايزدي، نقي حميديان، منوچهر تقووي بيات وجواد چوبك سپاسگزارم كه دستنوشته ي اين متن را خوانده و اينجا وآنجا ـ در رابطه با محتوا ونحوه ي نگارش آن ـ تذكرات مثبتي دادند كه تلاش كردم در بازنويسي مجدد، تا آنجا كه باخلق و خوي و شيوه ي نگرشم سازگار باشد، از آنها بهره بگيرم. خطا ها و كم وكاستي هاي اين نوشته، اما همه، متوجه شخص من است و در اين رابطه چشم انتظار نقد و نظر خوانندگان عزيز هستم. نقد و نظري كه قطعا نور بيشتري بر تاريكي ها ي گذشته بخشيده و راه آينده را روشن تر خواهد كرد.

آلمان آبانماه ١٣٨٤ عباس مظاهري

دروغ گفتن بر ضد كافر مباح است

انتقال به زندان اصفهان

سيزدهمين سال حبس چگونه گذشت

بعدازظهر ١٢مهرماه ١٣٥٦ ژاندارمها محسنزاده از گروه والعصر، و مرا از زندان مشهد تحويل گرفتند و به راه افتاديم. تمام شب در حركت بوديم و صبح به قوچان رسيديم. درقوچان به خواست ژاندارمها چرخى در شهر زديم در قهوه خانه اى صبحانه خورديم و به راه افتاديم. شب به آمل رسيديم. ژاندارمها ديگر نمىخواستند شب را هم رانندگى كنند. شب با دستهاى بسته به دستبند شش‏ نفره، ما دو نفر و چهار ژاندارم داخل ماشين خوابيديم. صبح زود برخواستيم و پس‏ از صرف صحبانه در يكى از قهوهخانه هاى آمل روانهى اصفهان شده و بعدازظهر چهاردهم مهرماه به آنجا رسيديم. درزندان اصفهان صحنهى جالبى رخ داد. مرسوم بود كه زندانيان سياسى تازه وارد مورد استقبال زندانيان قديم قرار مىگرفتند. در اينجا هم همه زندانيان به استقبال ما آمدند. مراسم معارفه طبق سنت به جاى آمد. در اين مراسم هر كس‏ وابستگى حزبى، گروهى و يا سازمانى اش‏ را مى گفت و از همانجا موضع گيريها دسته بنديها آغاز مىگرديد. من در معرفى خود چه مىتوانستم بگويم؟ كسى از موضع ايدئولوژيك كنونيم پرسشى نكرد. من در معرفى خودم گفتم عضوحزب ملل اسلامى بوده ام و حبس‏ ابد دارم، و اينك سيزدهمين سال زندانم را سپرى مىكنم. مذهبى ها بلافاصله دور مرا گرفتند و از فشارهائى كه بر ضد كمونيستها اعمال كرده بودند دادِ سخن دادند. آنها سادهلوحانه به تصور اينكه من، پس ‏از-درآنزمان-دوازده سال زندان، خرمقدسى هستم كه سياهكاريهايشان را برضد كمونيستها تحسين كرده در همان جهت آنها را يارى خواهم كرد. ولى محسن زاده كه ازمشهد با من به اصفهان آمده بود خيلى زود گوشى را دستشان داد و به آنها رساند كه تازه وارد، نه تنها مسلمان نيست بلكه، ازضدمذهبى هاى سوپرضدمذهبى زندان مشهد بوده است. مذهبى ها ازاينكه خيانت هاي شان را با زبان خود لو داده بودند به شدت خشمگين شده بودند. به هر حال من از فرادايش‏ جاى خودم را ميان چپ هاى لهيدهى زيرفشار آنجا يافتم و آنها قصه هاى تلخى از آزار ِدينى ها برايم گفتند. دينى ها تمام كتابهايشانرا مصادره كرده بودند و از هيچ فرصتى براى فشار بر آنها فروگذار نمىكردند. تلاش‏ بسيارى كردم كه روحيه ي مجروح و شديدا عصبى آنها را آرام كنم. براى آنها از برنامه هاى آموزشى زندان مشهد گفتم و قول دادم تا آنجا كه حافظهام يارى كند همان برنامه ها را براى آنها پياده و تكرار كنم. اينك ما مجموعا نُه نفر بوديم. براى جلوگيرى ازحساسيت ِپليس‏ مطالب را براى دو نفر مىگفتم و آنها آنرا يادداشت بردارى كرده هر يك براى سه نفر ديگر تكرار مى كردند. آن دو نفرمحمدجوادكلباسى و شمس ‏اميرشاه كرمى بودند. كه دردمندانه هر دوى آنها به دستِجلادانِ اسلامى جان باختند. تاآنجا كه شنيده ام شكنجه گران و جلادان آنها همانهايى بودند كه درآنزمان در زندان اصفهان بودند. جوادكلباسى حتى آنچه را كه من پيرامون نهضت ملى برايشان گفته و ديكته كردم نوشت وموفق شديم توسط همسرش‏ به خارج زندان بفرستيم.

ابتكار ماركسيست ها در كشاندن دينى ها به پيروى وهمكارى

اغلب ِاين هشت زندانى چپى اصفهان از گروه مذهبى اى بودند كه در اصفهان دستگير شده در جريان زندان غيرمذهبى شده بودند. و اين كينه ونفرت مذهبى مانده هارا به همراه خود داشت. ماركسيست شده ها پرچم برترى اين ايده برمذهب بودند و آنها چون در بحث فاقد هر گونه منطقى بودند، به شيوه هاى غير اخلاقى مى خواستند اين پرچم را به زيركشند. در آغاز ورودم تلاش كردم اين دو گروه متخاصم را تا آنجا كه مىشود به هم نزديك كنم، دست كم در برابر پليس. روزهاى اول موفق شدم حتى برنامه ى ورزش‏ جمعى را راه بياندازم. ولى ديرى نپاييد كه آنها حتى از ورزش‏ كردن با ما نيز سرباززدند و ساعت ديگرى را براى ورزش ‏خود انتخاب كردندكه با ما مشتركا ورزش ‏هم نكنند. در زندان اصفهان ما در ميان زندانيان ِعادى بوديم. بهداشت درزندان وحشتناك بود. مستراحها و دستشوى ها دائما مىگرفت و شرايط بهداشتى خطرناكى ايجاد مى شد. بيماريهاى واگيردار زندانيان عادى يكى ازمشكلات نگران كننده ى ما در آنجا بود. من دركُمونِ نُه نفره خودمان پيشنهاد كردم ما بايد به نوبت دست به نظافت روزانه ى دستشويى ها بزنيم واين كارمى تواند تاثير نيكويى بر زندانيان عادى داشته باشد. اين پيشنهاد را به دينى ها هم كرديم اما آنها در آغاز آنرا نپذيرفتند. ما امّا بلافاصله آغاز به اين كار كرديم. كار تهوع آورى بود ولى بسيار مفيد. بندى كه ما در آن بوديم سالن بزرگى بود كه در هر طرفش‏ ده اتاق پانزده نفره داشت. يعنى در هر اتاق پنج تخت سه طبقه قرارداشت. البته اغلب، زندانيان بيشترى درآن جاى مى دادند. يعنى بند ما بيش‏ از سيصد زندانى داشت.
مابه كار نظافت ادامه داديم وپس‏ ازانعكاس‏ بسيار مثبت كار ما، مذهبى ها كه متوجه شدند، قافيه را باخته نزد عاديها نفوذ خود را از دست مى دهند، خودشان آمدند واعلام كردند: "ماهم مىخواهيم در نظافت بند همكارى كنيم."

روابط بحرانى با دينى ها در زندان اصفهان

در زندانهفته اى يكبار ملاقات داشتيم. در يكى ازروزهاى ملاقات كه براى ملاقات باخانواده ها رفته بوديم حادثه ى تلخى رخ داد. محمد محبوبيان يكى از اعضاى گروه مذهبى ها بود كه ماركسيست شده بود. اما ارتباط خانوادگى ديرينه اى با آنها داشت. در جريان ملاقات چند لحظه اى با مادر يكى ازدينى ها سلام واحولپرسى مى كند. مادرآن طرف اعلام مى كند كه قصد دارد به مكه برود. محمدهم برايش‏ باسخنان قابل فهم آن مادر سفر خوش‏ آرزو كرده مى گويد كه زيارتتان اِن شااله مقبول افتد. دراينجازندانى دينى بالحن پرخاشگرانه اى محمد را دروغگوى حقه باز مى خوانَد. ومحمد به لحن و كلمات او اعتراض‏ كرده مى گويد من به اعتقادات مردمم احترام مى گذارم. و آن دينى پرخاشگر تمام مرزها و پرنسيپ هاى يك زندانى سياسى را زيرپا گذاشته با كثيف ترين كلمات به رفيق ماركسيست ما توهين مى كند.

شيوه چماقدارى دينى ها درزندان

پس‏ ازپايان برنامه ى ملاقات ما با نمايندگان آنها تماس‏ گرفته ضمن اعتراض‏ خواستار رسيدگى به اين حادثه، كه به نظرما دور از شؤون يك زندانى سياسى است، شديم. آنها"پذيرفتند"!!كه دو طرف درگيرى باحضور نماينده هاى دوكمون با هم "گفتگو" كنند. اتاقهاى ماروبروى هم بود و درساعت مقرر محمد محبوبيان همراه با نمايندهى ما جوادكلباسى به اتاق آنها براى "گفتگو" رفتند. ما هفت نفر در اتاق خودمان با نگرانى منتظر نتيجهى "گفتگو" مانديم. "گفتگو" در واقع توطئه اى بود براى قتل محمدمحبوبيان. زيرا بلافاصله پس ‏از نشستنِ بچه هاى ما پيش ‏آنها حمله ى توطئه گرانه وهم جانبهى آنها آغاز شد. آنها با برنامه قبلى روى طبقات دوم وسوم تختها جاى گرفته بودند و ازآنجا بامشت و لگد بر سر آن دو نفر ريختند. ما با ديدن اين حادثه غرق در شگفتى، نفرت وخشم شديم. در همان ثانيه هاى اول آنها رفيق ما محمد را به طورى روى زمين انداخته بودند كه گردنش‏ روى لبه ى تخت قرارگرفته بود و يكى از آنها پايش‏ را روى گلوى او قرار داده بود وبا تكيه به تخت مقابل قصد خفه كردن و كشتن او را داشت كه ما براى نجاتش‏ رسيديم. اميرشاه كرمى فرد نيرومند و ورزشكارى بود و دردم با لگد محكمى پاى آن دينى را كه قصد جان محمد ما را داشت از روى گردن او به كنارى زد و زد و خوردى نا برابر بين ما نُه نفر و آن چهل و پنج نفر در گرفت. طبيعى بود كه يك نفر در برابر چهار نفر شانس زيادى ندارد. در هر حال پس‏ از لختى، كتك خوردن ما از دست مسلمانانِ البته ”انقلابي“با دخالت زندانيان عادى وپليس‏ به پايان رسيد. البته مذهبى هاى زندان شهربانى اصفهان، پس ‏از انقلاب، به غرض‏ جنايتكارانه ي نهائى خود رسيدند و در شكار محمدمحبوبيان، شمس‏ اميرشاه كرمى و محمدجوادكلباسى موفق شده آنها را دستگير و تيرباران كردند. جوادكلباسى متاهل بود و پس‏ از آزادى از زندان صاحب پسرى شده بود كه نامش‏ را روزبه نهاده بود. روزبه اگر زير رژيم جنايت اسلامى زنده مانده باشد اينك بايد بيست وشش‏ ساله باشد.

مبارزه ى دينى ها با موسيقى درزندان

در زندان اصفهان مانند بسيارى از زندانها داشتن راديو ممنوع بود. مقامات زندان اما بنا به خواهش‏ مكرر زندانيان عادى اقدام به تعبيه بلندگويى درحياط زندان كرده بودند كه از آن اخبار و موسيقى پخش‏ ميگرديد. آقايان دينى هاى خشگه مقدس‏ هر وقت كه موسيقى پخش‏ مى شد بلند گو را خفه مىكردند كه با شنيدن موسيقى مرتكب گناه نشوند. و اين نفرت زندانيان عادى را بر مىانگيخت. زندانيان عادى، كه جز همين موسيقي تفريح و سرگرمي ديگري نداشتند، بارها اعتراضشان را نزد ما آورده بودند و گفته بودند اگر يكبار ديگر اينهابلندگو راخاموش‏ كنند، ما آنها را كتك مفصلى خواهيم زد. ما هميشه اين كار را نادرست خوانده آنها را از اين كارمنع كرده بوديم. از سوى ديگر تلاش‏ كرده بوديم به دينىها بفهمانيم كه كارشان تحريك آميز و نادرست است. اما آنها به تعداد چهل پنجاه نفره خود مى نازيدند و گمان نمىبردند كه اگركارد به استخوانعادى ها برسد آنها سيصد نفرند، يعنى شش‏ برابر دينى ها. بالاخره همان شد كه ما بارها گوشزد كرده بوديم.

دفاع ما از دينى ها درتهاجم زندانيان عادى

يكبار در تير ماه ١٣٥٧ كه از بلندگو ترانهاى پخش‏ مىشد دينى ها آنرا خفه كردند و زندانيان عادى كه خود را براى اين كار آماده كرده بودند به مذهبى ها حمله كرده آنها را با مشت و لگد و تيزى زير كتك گرفتند. تيزىبه چاقوئىمىگفتندكه بادستهىقاشق ياچيزى شبيه آن درست مى كردند و به جاى چاقو از آن استفاده مى كردند. قاعد تا ما مى بايست اين را انتقام عادى ها از كتكى كه ما از دينى ها خورده بوديم تلقى كرده با آنها همراهى نمىكرديم و بيطرف مىمانيم. اما ديد نادرست مترقى بودنِ خوردهبورژوازى-كه با هر شكل و محتواى ضدبشرىاش‏ در مبارزاتِ ضدامپراليستى بايد مورد حمايت قرارگيرد-ما را كنار مذهبيون و در برابر زندانيان عادى قرارداد. اميرشاه كرمى كه پس‏ ازانقلاب توسط همين دارودسته دراصفهان دستيگر و اعدام شد، دراين درگيرى، ودردفاع ازاين آدمخواران، ازدست زندانيان عادى چاقوخورد.

اعتصاب غذا درحمايت ازدينى هاى سياهكار

اين درگيرى نيز با مداخلهى پليس‏ پايان يافت. اما دينى ها نمى توانستند و نمى خواستند به اين راحتى ها دست ازاين كار بكشند. آنها كه درحين كتك خوردن حمايت ما را از خود به چشم ديده بودند، نزد ماآمدند واعلام كردند مىخواهند به عنوان اعتراض ‏و درخواست بند جداگانه براى زندانيان سياسى دست به اعتصاب غذاى نامحدود بزنند و حمايت و همراهى ما را نيز انتظار دارند. ما بلافاصله پاسخ مثبت داديم. اما آنها ناجوانمردانه طى پخش ‏اعلاميه اى در سراسر شهر اصفهان بيشرمانه ادعا كردند و نوشتند: "فرزندانِ اسلام در زندان شهربانى اصفهان در اثر توطئهى مشتركِ عناصر ضدِخدا (يعنى كمونيستها)، ساواك و زندانيان جنايتكارعادى مورد ضرب وشتم قرار گرفته شديدا زخمى شده اند و به عنوان اعتراض‏ دست به اعتصاب غذا زده اند. حال ما از سوئى متهم به همكارى با ساواك وضرب وجرح دينى هايى، كه دروغ بر ضد كمونيستها برايشان مباح است، شده ايم ازسوى ديگر در دفاع از آنها خود نيز زخمى شده و١٧روز اعتصاب غذا را به جان خريديم. البته ما از اين دروغ بزرگ و اين ناجوانمردى مدتها پس‏ از آن اعتصاب آگاه شديم.

دروغ براى خمينى و خمينى صفتان چيز زياد بدى هم نبود. چرا كه خمينى خود يكبار به كمونيستها حمله كرده بود كه آنها حتى حاضر نيستند به ما دروغ بگويند.
هيچ فراموش‏ نمىكنم كه پس‏ ازشورشِ كور ِپانزدهم خرداد ١٣٤٢از يكى ازنزديكان آية اله ميلانى درمشهد شنيده بودم كه مباح است كه عليه دشمن(كافر) شايعه ى دروغ ساخت.١

اعتصاب غذاى ما درزندان اصفهان از نوزدهم تيرماه تا پنجم مرداد ماه ١٣٥٧ به درازا كشيد و ما به خواست خو يعنى بند جداگانه براى زندانيان سياسى رسيديم. اما متاسفانه بايد بگويم اين پيروزى دست كم هيچيك ازما چپها را خوشحال نكرد. زيرا بند مستقل سياسى كه اينك در اختيار ما قرار داده بودند پيش‏ از اين بند نوجوانان زير هجده سال بود.

و اينك اين نوجوانان مى بايستى در جاى سابق ما، يعنى در ميان زندانيان عادى، با همه مفاسد قابل تصور و غيرقابل تصور آن، اسكان داده مى شدند. ما درميان زندانيان عادى مى توانستيم از خود دفاع كنيم؛ اما نوجوانان تازه وارد توان و آگاهى لازم براى دفاع از خود را نمى داشتند و محيط جديد برايشان فاجعه بار بود.
در زندان اصفهان دو تن از زنان چپ سياسى هم در بند زنان بودند كه نام يكى از آنها فاطمه شريعت دانشجوى پزشکى دانشگاه اصفهان بود. آندو هم به علامت همدرى با ما دست به اعتصاب غذا زده بودند. وپس‏ ازآنكه ما به خواستهايمان رسيديم و به اعتصاب غذايمان پايان داديم رياست زندان از من خواست كه به اتفاق او به درون زندان زنان برويم و از زنان زندانى سياسى هم بخواهم كه به اعتصاشان پايان دهند.
ما پيش‏ ازاين درجريان آمدن نمايندگان صليب سرخ(در٢٤ آپريل ١٩٧٨)، كه همگى در سالن بزرگ زندان يكجا گرد هم آمده بوديم، باهم آشنا شده بوديم.


پاورقي

١ خميني ازاين نظر از كمونيستها انتظار داشت به او دروغ بگويند زيرا صداقت كمونيستها را نمي توانست برتابد وآنرا نه صداقت كه وقاحت مي پنداشت. اوانتظار داشت كه كمونيستها كه به نظر او با ارتكاب گناهي كبيره ازخدا برگشته منكرانبياء واولياء شده اند دست كم شرم وحيا پيشه كرده آنرا بپوشانند و دروغ بگويند. اعلان كمونيست بودن ”قُبح“ و "زشتي“ عمل را ازبين برده تنها به گسترش گرايش ياري مي رساند.

#socialtags