بازگشت به صفحه نخست > بازداشت، زندان، شکنجه و اعدام > اشکهایی که پنهان ماند
اشکهایی که پنهان ماند
الهام حبیبی
شنبه 29 آوريل 2023
در استانه میانسالی، برای صدمین بار ، دفتر زندگیم را ورق میزنم ، شاید از لابلای خاطرات ، گوشههایی پیدا شود که دلم آرام و قرار گیرد. اما هربار دختر نوجوان پرشور و پر ذوق و پر تلاشی را با هزاران آرزو میبینم که با عشق زندگی میکند، درس میخواند و آماده رفتن به دانشگاه میشود، نقشهها در سر دارد تا با دستانی پر به جامعه خدمت کند. اما به یکباره نقشههایش نقش براب میشوند و آرزوهای بلند پروازانهاش فقط در رویا و خیال باقی میمانند. چرا که او بهاییست و به جرم بهایی بودن از کمترین حقوق اجتماعی خود محروم میشود و محروم میماند.
یادم میآید تابستان سال بود و با پدرم از کوه به خانه برگشتیم. هنوز گرد راه پاک نکرده بپدیم که تعدادی از پاسداران برای چندمین بار، خانه را مورد تفتیش قرار دادند که شاید نشانی از بیخدمتی به جامعه پیدا شود. اما جز سادگی در زندگی و صداقت و راستی در کلام و رفتار ، چیز دیگری ، پیدا نشد. اما پدرم و سایر دوستانش، در همان روز دستگیر و روانه زندان شدند. جایی که در زمان خود از مخوفترین و الودهترین ، زندانها بشمار میآمد. با رفتنشان ، همه سردرگم و پریشان شدیم ، که چرا ؟ به چه جرمی ؟ چه خواهد شد ؟ دنیا بر سرم خراب شد و در یک آن، دیگر آیندهای برای خود تصور نکردم و تازه فهمیدم اول راه است و مسیر دشوار و سخت.
پدرم، عمو، داماد عمو، شوهر خالهام و سه نفر دیگر از دوستان عزیزمان، که مسیولیت اداره جامعه بهایی همدان را داشتند ، بنام محفل ، دستگیر شدند. یازده ماه در سختترین و بدترین شرایط در بند عمومی زندان در اتاقی بسیار کوچک که هوا در آن جریان نداشت سپری کردند که چهار ماه آن از ملاقات با خانواده ، از هواخوری در حیاط زندان ، و حتی استحمام محروم و ممنوع شدند. اما خیلی زود، مهر و محبت شان نسبت به هم بندیها ، زبانزد شد و جای خالیشان در شهر و در میان دوست و آشنا، همسایگان و بازاریان و فرهنگیان و حتی جامعه پزشکان آشکار شد. چرا که سالها جز خدمت و صداقت و درستی گفتار و رفتار ، چیزی بخاطر نمیآمد. آن زمان اخرین سال تحصیلی من در دبیرستان بود و با تمام توان و امیدهایی که برای فردا داشتم و خود را آماده امتحانات نهایی میکردم. مدیر مدرسه بارها چنان از اهانت و توهین به بهاییان و این هفت نفر میگفت که همکلاسیهایم از من فاصله گرفتند ، برای رفع شبهات و نفی دروغ پراکنیها بارها صحبت کردم و نهایتا در سه ماه پایانی سال از حضور در کلاس ممنوع شدم. بسختی توانستم، کارت ورود به جلسه امتحان را بگیرم. زمان امتحاناتم با محاکمه و سپس اعدام این هفت مرد دلاور ، مصادف شد.
،محمد (سهراب) حبیبی، محمد باقر (سهیل) حبیبی، حسین خاندل طرازالله خزین، ناصر وفائی، فیروز نعیمی، حسین مطلق
اگر چه در محاکمه شب سال نو، حکم بیگناهی و آزادی آنها ابلاغ شد، اما در همان لحظه که از پله های دادگاه پایین میآمدند، حکم تغییر و مجددا روانه زندان شدند. تلاشهای همسران فداکار و زجر کشیدهشان برای اخذ ملاقات حضوری و اثبات بیگناهی، تمامی نداشت. تیرماه سال ۶۰ زمانی که بعد از دادن سومین امتحان با تاکسی به خانه بر میگشتم ، شهر بهشکل عجیبی شلوغ و مردم به این طرف و انطرف در حرکت بودند ، ازجلو بیمارستان رد می شدیم که راننده گفت : میگویند دیشب هفت بهایی را اعدام کردند. دیگر چیزی نشنیدم همانجا پیاده شدم و گیج و منگ از میان ازدحام جمعیت خود را به داخل حیاط بیمارستان رساندم . فقط صدای اه و ناله و شیون بلند بود و صدای الله اکبر مردم . چشمها دیکر اشک نمیریخت ، خون گریه می کرد. هیچ چیز در شهر سرجای خود نبود. شهر تعطیل بود. بازار تعطیل بود. همه امدند تا هفت همشهری خود را که سالها شاهد فعالیت خالصانه شان بودند، به جایگاه ابدی شان بدرقه کنند. اجساد چنان شکنجه شده بودند که به روایت افرادی که از نزدیک شاهد بودند در همان ساعت اولیه، روح پاک از جسمشان ، بهعالم باقی صعود کرده بود.تن هیچکدام نشانی از تیر نداشت. اجساد قابل غسل نبودند اما با تمام این احوال، غسل داده شدند و برایشان نماز جمعی خوانده شد و مردم خوب همدان که آن روز مارا تا ساعات پایانی همراهی کردند با صدای الله اکبر الله اکبر، مرهمی بر زخم دلمان گذاشتند. مردم شیرینی و شربت اوردند و از ما پذیرایی کردند. سبدهای گل نثار این هفت مرد پاک و خالص شد. اه و فغان خانواده هایشان بگوش آسمان هم رسید و در ظهر تابستان ، طوفانی از غم چنان بلند شد که درختان در هم پیچیدند.
اما این پایان کار و داستان نبود. بعد از گذشت چند ماه قبرستان بهاییان همدان بنام گلستان جاوید، با خاک چنان یکسان شد و سپس ساختمانی بر روی ان بنا گردید که اثری از دفن شدگان باقی نماند. هنوز بعد از گذشت سالها با مرور خاطرات و اتفاقات بعد از اعدام و نبود پدر و محروم ماندن از تحصیل چنان قلبم از درد در سینه بهتنگ میآید که گفتنی نیست. حتی جایی باقی نماند که برای آرامش خود به مزارشان برویم و دعا و نیایش کنیم. هرگز و هرگز و هیچوقت و در هیچ فصلی از زندگیم، زخمها التیام پیدا نکرد و اثارش تا زمانی که زندهام بر روحم غالب است. اما خوشحالم و افتخار میکنم که با تمام این احوال ناگوار، پدرم پاک و خالص بر سر اعتقاد و باور خود باقی ماند و نام نیکش تا ابد در دفتر تاریخ ، بهشجاعت و صداقت و صفا و ایمان و وفا ثبت شد. باشد که آیندگان زندگیای بر اساس صلح و ارامش بنا کنند.
گواهی الهام حبیبی فرزند زندهیاد سهراب حبیبی