بازگشت به صفحه نخست > حافظه، تاريخ، فراموشی > در کشمکش نیزه و چشم
در کشمکش نیزه و چشم
رضا معینی
پنج شنبه 4 اوت 2011
شنبهای که خبر کشته شدن سهراب را شنیدم. پیامکی از ایران بر روی تلفنم نشست: کوتاه مثل همیشهی هر خبر بد. " پسر خانم فهیمی پیدا شد. در اوین کشته شده است." فیلمی را از سرگردانی مادرش در برابر اوین دیده بودم. که مثل مادران "ناپدیدشدگان" در برابر استودیوم ورزشی سانتیاگو شیلی عکس سهرابش را به همه نشان میداد. چهره مادر سهراب مرا به یاد مادران سال ٦٧ انداخته بود. آنروزها مادران همه شبیه به هم شده بودند با چشمانی بی رمق که فقط با اشک روشن میشدند و چهرههایی زرد. قیافه هایی که میشد فهمید، تنها و پریشانند.
در اغاز اجازه میخواهم همدردی خود و سازمان گزارشگران بدون مرز را با خانوادهی اعرابی و فهیمی و دوستان انجمن رهآورد اعلام کنم. من و ما نیز در سوگ جوانان ایران شریکیم. فکر میکنم این اجازه را داشته باشم که از سوی خانواده های قربانیان اعدامی در ایران و یا دست کم بخشی از آنها سوگ سهراب و دادودها و مصطفی ها را که امتداد سوگ مردم ایران برای نسل پدرانشان، کشتگان سالهای سیاه شصت است، تسلیت بگویم. بدون شک ما در کنار این خانوادهها برای تحقق دادخواهی و خواستهای برحقشان هستیم.
حضور من امروز در جمع شما شاید ربط مستقیمی به گزارشگران بدون مرز نداشته باشد، که انجمنی جهانی در دفاع از آزادی بیان و مطبوعات است. هر چند که جنبش ایران در اصلیترین جلوگاهش نبرد میان دانستن و فراموشی است و یکی از وظایف گزارشگران بدون مرز دفاع از حق دانستن است.
اما من بعنوان قربانی و خانوادهی قربانی امروز با شما سخن میگویم.
عجیب است که تاریخ ما پر از تکرار فاجعه است و عجیبتر که ما تنها با رخداد هر فاجعه این تاریخ را مرور میکنیم. به یاد میآوریم تا دوباره تشابه فجایع را فراموش کنیم. به جای سخنرانی بگذارید آن چه که بر من گذشته را بگویم تا "یادآوری" شود که سهراب کشی سالهاست روایت ماست.
سالهاست که بیتهای یک شعر را در ذهنم مرور میکنم. این شعر را نخستین بار در دفتر شعر برادرم بهروز دیدیم، وقتی ساواک برای بازداشتش در آذر ماه ١٣٥٣ به خانه مان آمد، در تفتیش خانه دفتر شعر را پیدا نکردند. گویا مادرم آنرا در میان وسائل مدرسه من پنهان کرده بود. این دفتر گردآوری شعرهای "انقلابی" شاعران معاصر بود، و با من ماند. سالهای خاکستری پنجاه که خانهمان خالی از جوانانش بود، پنهانی و با ترس و لرز تورقش میزدم و "شعرهای انقلابی" را میخواندم. ان شعر اما بیشتر از بقیه توجهام را جلب کرده بود. شاید برای آنکه از "سحرِ شب ملت" میگفت. در روزهای انقلاب که به ظاهر در "پهنه ی نیلی شب ملت" سپیده سر زد، فکر میکردم دوران این شعر به پایان رسیده است. بهروز که آزاد شد، دفتر را به من هدیه کرد. پس از کشته شدنش در آن مرداد گران سال ٥٨ شعر را به یاد او میخواندم. در زندان جمهوری اسلامی دوباره در خاطرم نشست. در اتاق دو بالای بند یک اوین که به جوانان زیر بیست سال اختصاص داشت، برای وادار کردنم به نماز خواندن نماز خواندن به آنجا برده بودند، زیر لب زمزمهاش میکردم، تا کمتر از آزارهای توابها عصبی شوم. شبی از شبهای مهرماه ٦١ که در باز شد و پاسدار بند نوجوان ١٥ سالهای به نام "سهراب" را که با مادرش دستگیر شده بود، وارد اتاق کرد، همبندم فریبرز وقتی که با "برق چشمانش" نگاهم کرد، و گفت " این حکومت رفتنی است ببین کیا رو دارن میگرین" آن شعر را به یادم آورد. فریبرز هم سهرابی بود، تنها کسی بود که در اتاق " توابین" نجس بودن مرا نپذیرفت و هم کاسهام شد. چند شب بعد اینبار ساسان بچهای ٩ ساله را آوردند. مجتبی پاسدار بند در را باز کرد، و یک نفس گفت " ننه و باباش تو خونه تیمی کشته شدن، اینطوری نگاش نکنین "مسئول اجتماعی" خونه تیمی بوده!" و ساسان با " چشمانی که از اشک برق میزد" نگاهش کرد. فریبرز همان شب دوباره جملهاش را تکرار کرد " باور کن این حکومت رفتنیه! ". شبی که آمدند و فریبرز را با همه وسائل بردند. ساسان دو باره اشک در چشمانش برق زد. با من و فریبرز که تر وخشکش میکردیم به قول خودش " هم تیم " شده بود. همان شب بود که به من گفت "دیگه ساسان صدام نکن بهم بگو سهراب." سهراب اسم برادرش بود که میگفت کشته شده است. در انفرادی ٢٠٩ اوین شعر را هر شب تکرار میکردم، به یاد بهروز که پیش از انقلاب سالهای آخر زندان را در اوین گذرانده بود و نخستین بار از او در باره بند ٢٠٩ شنیده بودم. هم وقتی که همبند سهراب نامی شدم با یک بازو و دست مصنوعی و چشمانی نیمه کور، با آنکه خودش شدیدا شکنجه شده بود و همه پاهایش پانسمان بودند به من دلداری میداد و از " اختر و سحر" میگفت. همین ٢٠٩ امروز که با ورزشگاه سانتیاگو هم رقیب شده است تا تعداد بیشتری " ناپدید شده" در خود جای دهد.
از اعضای زندانی خانوادهام شنیده بودم که بهترین راه برای فرار از درد متمرکز کردن فکر به چیزی دیگر است، من نسبت به همه "سهراب" های اوین می توان بگویم اصلا شکنجه نشدم، اما میدانم تمرکز هم از درد شلاق کف پا کم نمیکرد. با این حال در آن زمان به این شعر فکر میکردم. در ناباورانهترین روزهای این سالها، مثل همان دوباری که فریبرز " چشمانش برق" میزد و میگفت "این حکومت ماندنی نیست." به این شعر فکر می کردم. در تنهاترین روزهای خانهمان که تنها صدای اشنای پژواک مویههای مادرم بود که در خانه میپیجید.
شنبهای که خبر کشته شدن سهراب را شنیدم. پیامکی از ایران بر روی تلفنم نشست: کوتاه مثل همیشهی هر خبر بد. " پسر خانم فهیمی پیدا شد. در اوین کشته شده است." فیلمی را از سرگردانی مادرش در برابر اوین دیده بودم. که مثل مادران "ناپدیدشدگان" در برابر استودیوم ورزشی سانتیاگو شیلی عکس سهرابش را به همه نشان میداد. چهره مادر سهراب مرا به یاد مادران سال ٦٧ انداخته بود. آنروزها مادران همه شبیه به هم شده بودند، چهرههایی بیرنگ با چشمانی بی رمق که فقط با اشک روشن میشدند . قیافه هایی که میشد فهمید، چقدر تنها و پریشانند.
اینبار مراسم خاک سپری سهراب است. تصویر مادر سهراب بر اکران کامپیوتر مینشیند. چشمانم را از اکران میدزدم به عکس "یادگاری" مادرم و خانم لطفی در برابر زندان اوین نگاه میکنم. ، اوین بخشی از سرنوشت مادران ماست! چشمانم را میبندم. در خاوران ایستادهام و مادرم مویه میخواند و بر خاک دست میکشد، دلهره دارم و میترسم دوباره مثل آن جمعهی آذر ٦٧ دستش به شلوار و پای کسی بخورد! اعدامیان به صف همه آنجا هستند، دست سهراب در دست یکی از آنهاست، فریبرز، بازهم با چشمانی که برق میزنند نگاهم میکند و میگوید "دیدی آخر". چشمانم را باز میکنم. در خاوران نیستم. مادرم نیست که مویه میخواند، مادر دیگری است که بر گور سهرابش سر میساید. چشم میدزدم و به عکسهای عزیزان اعدامیام که سالهاست در قابی در کنار میزم نشستهاند چشم میدوزم. هبت، بهروز، جمشید، توکل، کسرا، مسعود و فریدون، چشمانشان برق میزند.
من سال هاست این شعر را می خوانم، نمی توانم آنرا فراموش کنم. از اوین تا خاوران آنرا خواندهام ، از انقلاب تا آزادی، آنرا به یاد دارم. نمیدانم شاعر آن کیست و برای چه کسی سروده شده است، اما من در همه روزهای تلخ این سالهای " کشمکش نیزه و چشم" آنرا برای همه ی فریبرزها و سهرابهای با نام و بی نام و نشان خواندهام تا فراموش نکنم. تا بازهم بگویند " دیدی آخر"..........
"دیدی آخر که در کشمکش نیزه و چشم
برق چشمان رفیقان همه جا کور نمود برق سرنیزه یاران ترا
گر چه یک گوهر تابنده نبیند دیگر سحری را
که به راه است به راه
لیک ترا دیدهی امید کور است هنوز
گرنه در پهنه نیلی شب ملت من می دیدی
که این همه اختر جاوید و درخشنده که هست
یاران سحراند."
متن سخنرانی در مراسم بزرگداشت سهراب اعرابی در المان این مراسم به دعوت کانون راهآورد در تاریخ یکشنبه ٢٨ تیر ١٣٨٨ در شهر فالس هلند برگزار شد.
همان سال فرصتی برای انتشار ان نداشتم میخواستم برای دومین سالگرد جانباختنش آنرا منتشر کنم که ممکن نشد فردا چهارده مرداد سی و سومین سالگرد مرگ بهروز است. .