بیداران

  دادخواهی برای حقیقت و عدالت

بازگشت به صفحه نخست > کشتار زندانيان سياسی در سال ١٣٦٧ در زندان‌های تهران و شهرستان‌ها > ١٣٦٧ کشتار جمعی زندانيان سياسي در دزفول

١٣٦٧ کشتار جمعی زندانيان سياسي در دزفول

دو شنبه 17 نوامبر 2008

اولین گزارش بیداران را در باره کشتار ١٣٦٧در شهرستانها، با زندان یونسکو آغاز کردیم. آن گزارش یک مقاله تحقیقی بود به قلم زنده یاد غلامرضا بقائی از حوادث زندان یونسکو دزفول در دهه ٦٠ و کشتار ٦٧.
یکی از منابع آن گزارش، شهادت محمد رضا آشوغ بود. او، که خود محکوم به اعدام بود، تا آخرین مراحل اعدام شاهد صحنه بود. در آن دقایق آخر، او توانست خود را از مینی بوسی که رهسپار میدان تیر بود، خود را به بیرون پرتاب کند و فرار کند تا جنایتی را که دیگران، آن اعدام شده ها، نتوانستند گواهی دهند، او شهادت دهد. به پیوست دو سند فرار ایشان که در اختیار بیداران قرار گرفته است.
محمدرضا آشوغ با بیداران تماس گرفت و خواهان آن شد که روایتش را بطور مستقیم برای ما بازگو کند. با سپاس از ایشان.

وقتی یونسکو به زندان تبدیل می شود!

اولین گزارش بیداران را در باره کشتار ١٣٦٧در شهرستانها، با زندان یونسکو آغاز کردیم. آن گزارش یک مقاله تحقیقی بود به قلم زنده یاد غلامرضا بقائی از حوادث زندان یونسکو دزفول در دهه ٦٠ و کشتار ٦٧.

یکی از منابع آن گزارش، شهادت محمد رضا آشوغ بود. او، که خود محکوم به اعدام بود، تا آخرین مراحل اعدام شاهد صحنه بود. در آن دقایق آخر، او توانست خود را از مینی بوسی که رهسپار میدان تیر بود، خود را به بیرون پرتاب کند و فرار کند تا جنایتی را که دیگران، آن اعدام شده ها، نتوانستند گواهی دهند، او شهادت دهد. به پیوست دو سند فرار ایشان که در اختیار بیداران قرار گرفته است.

محمدرضا آشوغ با بیداران تماس گرفت و خواهان آن شد که روایتش را بطور مستقیم برای ما بازگو کند. با سپاس از ایشان.

آقای آشوغ شما در چه سالی دستگیر شدید و به چه دلیل و اتهامی؟

بار اول در سال ١٣٦٠ دستگیر شدم و دو سال زندان بودم. بار دوم در سال ١٣٦٤ و تا زمان فرار در سال ١٣٦٧ در زندان بودم.

در تابستان سال ١٣٦٧ در کدام زندان بودید؟

در تابستان آن سال در زندان یونسکو دزفول بودم. این زندان در مرکز شهر دزفول در استان خوزستان قرار دارد. این محل در زمان شاه مدرسه ای بود که از طرف یونسکو ایجاد شده بود برای کمک به بچه های این شهر. بعد شد زندان. حالا زندانیان را به زندان جدیدی در منطقه یعقوب لیث، که اطراف دزفول واقع است، انتقال داده اند. ولی ساختمان زندان و قسمتهای مختلف آن هنوز هستند و به همان نام یونسکو فعالیت می کنند.

آیا در این زمان متوجه تغییراتی در زندان شدید؟ در آن تابستان در زندان یونسکو دزفول چه گذشت؟

بله، تغییرات زیادی صورت گرفت. در سالهای ٦٠ تا ٦٢ فقط یک بندعمومی وجود داشت با هشت اتاق و دوازده سلول انفرادی و دو اتاق کوچک با گنجایش ٤ تا ٦ نفره. ولی از سال ٦٤ تا ٦٧ تعداد سلولهای انفرادی به بیست و چهار و تعداد اتاقهای مجزا از بند، از دو به چهار رسید و شش سلول قرنطینه و چهار بند جدید برای معتادان و یک بند سیاسی برای زنان ایجاد شد.

از اول مرداد ١٣٦٧، که نزدیک به اواخر جنگ بود، همگی زندانیان سیاسی را یکجا جمع کردند. در همین موقعها شحصی به نام قرائتی که مسئول ارشاد زندان بود، چند بار مرا فراخواند. البته همین کار را با یک زندانی سیاسی دیگر، قدرت کائدی، هم انجام داد. او ضمن نصیحت و روضه خوانی زیاد و قول و تشویق، از من خواست که از مواضع سیاسی خود دست کشیده و مسئولیتهائی را در زندان بپذیرم. گفت وگرنه عواقب وخیمی در انتظار من و دیگران خواهد بود. در طول این چند بازجوئی، که با تهدید همراه بود، تقریبا هیچ نتوانستم علت شدت عملی را که بنا به گفته او منتظرمان بود، بفهمم. پیشنهادهای او را یک موضوع شخصی تلقی کردم و قبول آنها را بی هویت شدن خودم می دانستم.
چند هفته بعد به یکباره تمام زندانیان سیاسی را از سلولهای انفرادی و همچنین از شهرستانهای دیگر، مثل اهواز، همه را یکجا گرد آوردند و به یک بند جدیدی بردند که سه اتاق داشت. روزهای آخر جنگ بود. تلویزیونی آوردند. صحنه های جنگ و همچنین حمله مجاهدین خلق از مرزهای عراق به ایران در آن نمایش داده می شد. عکس العملها متفاوت بود. شرح تمامی آن لحظات و واکنشهای زندانیها به درازا می کشد. ولی در کل بگویم که این حوادث حاوی پیامی خوشایند نبود.
چند روز بعد شنیدیم که بناست هیاتی برای عفو به زندان بیاید. برخورد پاسداران گرچه متفاوت بود اما حالت وحشت در همگی آنها به وضوح دیده می شد. زندانیان قدیمی این را پیام مرگ خمینی می دانستند.

شما را هم دادگاهی کردند؟

من در سال ١٣٦٢، ده سال حکم تعلیقی گرفته بودم . بعد آزاد شدم. در دستگیری دوم و در سال ١٣٦٦ پس از شش بار محاکمه و شلاق دوباره به همان ده سال محکوم شدم. حاکم شرع، احمدی بود، بازپرس، کاظمی و دادستان، آوائی. حکم مرا دادند.

اما در سال ١٣٦٧ دادگاهی در کار نبود. حدود ١٥ مرداد بود که گفتند روز سه شنبه ملاقات نیست و در این روز هیئت عفوی از طرف خمینی می آید برای تعیین تکلیف زندانیان. در آن روز جلسه ای در دفتر زندان تشکیل شده بود. ما را در گروه های هشت نفره به داخل دفتر می بردند. با چشمان و دستان بسته، و آنجا روی نیمکتی می نشاندند. لحظه ای برای سوال و پاسخ، چشمبند را باز می کردند. سوال این بود: جرمت چیست؟ آیا حاضری به جنگ علیه مجاهدین بروی؟ همین و بس. پاسخها فقط باید آری یا نه می بود. عفو یا اعدام.
تعداد ما بین ٦٢ تا ٦٦ نفر بود. در گروه هشت نفری ما، بجز یک زندانی بچه سال، بقیه حکم اعدام گرفتند.

به شما گفتند که این سوالها برای چیست؟

خیر، هیچگونه توضیحی داده نشد. فقط گفتند مجاهدین در حال حمله هستند از طرف عراق. شما حاضرید علیه آنها بجنگید؟ حاضرید شهید شوید؟ فقط همین

هیچ حدس می زدید که اعدام در میان باشد؟

البته من شخصا در قلب و روح خودم مطمئن بودم که اگر رژیم مذهبی در خطر باشد، دست به هر جنایتی خواهد زد. ولی بیشتر زندانیان تصور می کردند این یک حقه بازی سیاسی است. آنها فکر می کردند که از نظر قانون و مذهب و انسانیت، یک شخص روحانی دست به اعدام اینهمه زندانی، که بیشترشان مذهبی بودند، آنهم به شکل غیرقانونی نخواهد زد. ولی بودند اشخاصی چون صادق رنجبر، شاپور شیرالی و احمد آسخ، که این دادگاه را نه عفو خمینی، بلکه پیام آور مرگ خمینی و رژیم او دانستند.

به شما گفتند که اعدامی هستید؟

مشخصا اعلام نمی کردند. در همان یک دقیقه «دادگاه» به محض اینکه ما به سوال رفتن و جنگیدن با مجاهدین جواب منفی می دادیم و یا می پرسیدیم که چرا اصلا هرکسی که به شما متعقد است، باید برایتان شهید شود، این پاسخها را قبول نمی کردند و بلافاصله افراد لباس شخصی، تقاضا می کردند که اسم این زندانی را در لیست بنویسند. منظور لیست اعدام بود.

این لباس شخصی ها کی بودند؟

علی آوائی، شمس الدین کاظمی، هردوانه و یک نفر دیگر، که نامش را بیاد ندارم.

برای اعدام شما را کجا بردند؟

غروب روز دادگاه آمدند داخل بند و اعلام کردند: وسایلتان را جمع کنید، قرار است شما را ببریم زندان اهواز.
مسئول بند دو نفر را هم از بند معتادان آورده بود چون هیچکس حاضر به همکاری نبود. آن دو نفر از من عذرخواهی و اظهار توبه می کردند. جریان این بود که قبلا آن دو نفر را آورده بودند و مسئول بند سیاسی ها کرده بودند. داروهائی که توسط خانواده ها به بند می رسید، پس از کنترل و چند هفته تاخیر گاه به آنها مجوز داده می شد و بعضی وقتها هم اصلا داروها بدست ما نمی رسید. بعد داروها توسط آن دو زندانی بما داده می شد. آنها هم به میل خود و به دستور پاسداران عمل می کردند و داروها را درست تقسیم نمی کردند. بعد از درگیریهای زیاد ما بالاخره تقسیم داروها را از دست آنها گرفتیم تا در آن شرایط سخت بتوانیم آنها بطور عادلانه بین زندانیها قسمت کنیم و من که اطلاعات داروئی داشتم، کارهای داروئی بند را بعهده گرفتم.

در آن ساعتهای آخر، که باید از بند خارج می شدیم، ولوله و شلوغی در بند ایجاد شده بود. پاسدارها فریاد می زدند: سریعتر، سریع تر. بچه ها در حال تقسیم پول صندوق کمک مالی بودند. من داشتم خودم را برای رفتن آماده می کردم و سهمیه پولی خودم را به این خیال که به اهواز برده می شویم، گرفتم و رفتم طرف در خروجی. آن دو زندانی معتاد مدام می گفتند ما خیلی تلاش کردیم ولی کاری از دستمان ساخته نبود. من علت دستپاچگی آنها را متوجه نمی شدم. پرسیدم ولی آنها چیزی نگفتند.

سه نفر از زندانیان سیاسی کم سن و سال هم- شاپور قلاوند، عابدین خواره و عالی زاده- باقی در بند ماندند. آنها بشدت گریه می کردند و از ما خداحافظی می کردند. آن سه نفر اعدام نشدند.
من همچنان در دل و روحم بر نظر خودم ایستاده بودم که آنها [مسئولین] مظاهر عینی ظلم و جنایت و رذالت هستند که در قران مجید از آنها به عینه یاد شده و من باید به هر شکل ممکن فرار کنم.

نامه حجت الاسلام احمدی به آیت اله منتظری

سپس ما را به دفتر زندان بردند و دستور دادند که وسایلمان را همانجا بگذاریم و بنشینیم. ما را یک به یک به اتاق کوچکی می بردند. نوبت من شد. صدای کاظمی، بازپرس دادگاه را شنیدم که مرا رو به دیوار نشاند و گفت: وصیت نامه ات را بنویس تو اعدامی هستی. من گفتم که نمی نویسم. گفت که ده دقیقه دیگر بر می گردد و رفت. وقتی برگشت، دید که من چیزی ننوشته ام. گفت: احتیاجی نیست. او و دو-سه نفر دیگر دستها و چشمهایم را بستند و مرا در محوطه بیرونی نشاندند.

چطور توانستید فرار کنید؟

من در محوطه نشسته بودم و از زیر چشم بند به اطراف نگاه می کردم. تقاضای دستشوئی کردم. در سر راه به دستشوئی از زیر چشم بند متوجه شدم که تمام محوطه پر است از زندانی. آنها همبندیهای خودم بودند. دیدم که نزدیک در خروجی زندان، دو مینی بوس، دو آمبولانس و یک لندرور یا جبپ حاضر ایستاده اند. بعد از چند ساعت که همه زندانیان را به محوطه آوردند، ما را در آن دو مینی بوس سوار کردند. بقیه ماشینها در جلو و عقب حرکت می کردند. ابتدا گمان ما این بود که به سمت هفت تپه اهواز می رویم. بعد متوجه شدیم که این جاده مسیر اندیمشک و دهلران است. ما را به پادگان پل کرخه بردند.

در پادگان ما را به داخل حمام عمومی فرستادند. یادگار بسیجی هائی که قبلا آنجا بودند، بر در و دیوار دیده می شد. به ما کفن و کافور دادند. دستور دادند که لباسهایمان را درآوریم و کفن بپوشیم. در آنجا صدای فریاد دختران اعدامی را هم می شنیدیم. خواستم از پنجره حمام خودم را به بیرون برسانم. احتیاط کردم و لباسهای خودم را دوباره پوشیدم. بازپرس کاظمی آمد به همراه پنج یا شش پاسدار دیگر. دیدیند که هنوز لباسم به تنم است. همراه با فحش، دستهایم را بستند و با مشت و لگد مرا به محوطه بردند. آنجا روی زمین افتادم. دوباره همه را سوار مینی بوس کردند. کاظمی دستور داد که مرا همانطور با لباس اعدام کنند: این را همینطور اعدام کنید ببریدش و پرت کنید داخل مینی بوس.
مامور پاسدار مرا در یکی از صندلی های عقب مینی بوس جا داد. در همان لحظه متوجه شدم که گره بند دستهایم، از آنجا که آن را با طناب پلاستیک بسته بودند، شل شده است. به روی خود نیاوردم. وقتی مینی بوس به راه افتاد، سروصدای بچه ها بلند شد. با دو تن از زندانیهای قدیمی مشورت کردم و گفتم که بند دستهایم شل شده و من می توانم بازشان کنم. گفتم که می خواهم فرار کنم. آنها گفتند که خمینی جنون سرداده و ما همگی اعدامی هستیم.

نامه حجت الاسلام احمدی به آیت اله منتظری

ما را به سمت میدان تیر در اطراف پل کرخه می بردند. دیگر معطل نکردم. ساعت حوالی ٢ یا ٣ صبح بود. در آن شلوغی چشمبند را به کمک صندلی پائین کشیدم. حالا دستهایم کاملا باز بود. جاده خاکی بود و جز مناطق جنگی. سرعت ماشین کم بود. مینی بوسی که من سوارش بودم و ماشینهای دیگر به آرامی به سمت میدان تیر می راندند. پنجره را باز کردم و در یک لحظه با تمام وجود خودم را به بیرون پرتاب کردم.
پس از چند دقیقه صدای تیراندازی اعدام همبندیهایم را شنیدم. از محوطه سیم خاردار منطقه خارج شدم و در تاریکی خودم را به کوه های بالای پل کرخه رساندم. کفش بپا نداشتم.
شرح فرار را در کتابم مفصل شرح داده ام.

از کتابتان بگوئید، اسمش جیست؟

نام کتاب «سراب خمینی و ایران» است. تقریبا یک چهارم آن به هلندی به چاپ رسیده است ولی بقیه اش به دلیل مشکل وقت و گرفتاری تایپ به همان حال مانده. از یک چاپخانه در انگستان کمک خواسته ام. ولی متاسفانه به علت نداشتن کمک فکری و مالی از طرف دوستان با مشکل مواجه هستم. متشکر خواهم شد اگر دوستانی در کار چاپ کتاب مرا یاری کنند.

موضوع فرار شما در رسانه ها انعکاس داشت؟

بله، بعد از اعدامها احمدی، حاکم شرع، به حضور منتظری رفته بود و وضعیت صادق رنجبر، انوشه باریک آبی و من را، که فرار کرده بودم، به او گزارش داده بود و این موارد در کتاب خاطرات منتظری - چاپ پیش از سانسور- در یکی از نامه های منتظری به خمینی و نامه حاکم شرع دادگاه انقلاب اسلامی خوزستان، حجت الاسلام احمدی - پیوست شماره ١٥٧- بصورت کامل آمده است. منتظری اینها را به عنوان نمونه به شخص خمینی و پسرش احمد داده بود.
بعد از فرار من تا سه روز منطقه شوش و اطراف دزفول و اندیمشک تحت کنترل و بازرسی شدید قرار گرفته بود . شایعاتی هم از طرف مزدوران اطلاعاتی پخش شده بود با این مضمونها: « فرار یک جاسوس عراقی از منطقه»؛ «فرار یکی از منافقین حین عملیات به طرف عراق» و «به دلیل درگیری بین گروه منافقین در منطقه جاده ها کنترل می شود»
روزنامه مجاهد و دیگر روزنامه ای مخالف و اخبار رادیوئی هم خبر فرار مرا پخش کرده بودند.

احساس اولیه شما بعد از اینکه مطمئن شدید که دیگر در خطر نیستید، چه بود؟

احساس دوگانه ای داشتم: از یک طرف خوشحالی غیرقابل باورنکردنی در من بوجود آمده بود. از طرف دیگر از اینکه از فرصت کوتاه چند لحظه ای بدست آمده برای کمک به دیگران استفاده نکرده بودم، متاسف بودم و غصه دار.
تمام شک و تردیدها و حدس و گمانهایم در مورد رژیم جمهوری اسلامی به واقعیت پیوست. اگر کسی در مورد بی لیاقتی، دون فطرتی، عقب ماندگی، فرصت طلبی و قسی القلب بودن این رژیم شک کند، در اشتباه محض است.

کسانی که اعدام شدند، آیا قبلا محاکمه شده بودند؟

بله، همه کسانی که در آن موقع اعدام شدند، قبل تر محاکمه شده و حکم حبس داشتند.

حدس می زنید چند نفر را در آن تابستان در شهر دزفول اعدام کردند؟

حدود ٥٠ تا ٦٠ نفر

اسامی آنها را به خاطر دارید؟

بله، اسامی تعدادی را بیاد دارم ولی نه همگی را. شاید به این دلیل که همه را از نزدیک نمی شناختم چون روزهای آخر که زندانیان را از نقاط دیگر آورده بودند، فرصت برای آشنائی کم بود.
این اسامی به یادم مانده:

- احمد آسخ

- شاپور شیرالی

- صادق رنجبر

- انوشه باریک آبی

- مصطفی بهزادی

- پرویز سگوند

- حجت قلاوند، پسرعموی من. او دو بار دستگیر شده بود. بار اول از سال از سال ٦٠ تا ٦٢ زندانی بود. بار دوم ٦٦ دستگیر شد و یک سال حکم گرفت، که تمام شده بود و باید آزاد می شد

- حسین شیخی

- فریدون حنیف نژاد« (سگوند)

- بابائی

- صادقی

و چنگیز دشتکی، از اقوام من، که در تابستان ٦٧ در اهواز اعدام شد. او را همان روزها از شیراز به اهواز برده بودند. پانزده سال محکوکیت داشت که سه سال آن را در زندان شیراز گذرانده بود.

اطلاع دارید که آنها را کجا دفن کرده اند؟

همه آنها را در مکانهای نامعلوم دفن کرده اند و آدرسهای نادرستی به خانواده ها داده اند. از جمله مورد احمد آسخ را می دانم. به خانواده اش گفته بودند که در کنار روخانه دز در جم گلک دفن شده است. خانواده پس از باز کردن قبر متوجه شده بودند که جنازه ای در قبر نیست. در بعضی موارد هم معلوم شد که اعدام شدگان را در گورهای جمعی دفن کرده اند. مثلا می دانم که با پیگیری و واسطه گری خانواده عمه و خاله ام، آنها توانسته اند قبر پسرعمه و پسر خاله ام را پیدا کنند که در گورهای جمعی خاک شده اند. چنگیز دشتگی در اهواز و حجت قلاوند در دزفول. بقیه در جاهای نامعلوم هستند. به هیچکدام از خانواده ها اجازه سوگواری عمومی داده نشد.

#socialtags